زنگ تفریحشعر و داستان

داستان ببر خودخواهی که بقیه رو مسخره می کرد

با هم داستانی کوتاه دربارۀ مهربانی با یکدیگر بخوانیم.

مدرسه آنلاین_ داستان کوتاه

روزی روزگاری در جنگل زیبا و سرسبز، ببر باهوش و چالاکی بود که همیشه حیوونای دیگه رو مسخره می کرد و به اونا م یخندید. مخصوصا به زنبور ضعیف و کوچیک و به فیل بزرگ و دست و پا چلفتی می گفت و با این حرفا اونا رو مسخره می کرد.

یه روز که حیوونای جنگل از جمله ببر تو غار جمع شده بودن، یه دفعه زمین لرزه ای اومد و در خروجی غار بسته شد و حیوونا یه کمی ترسیدن. از اونجایی که ببر قوی بود و هميشه حیوونای دیگه رو مسخره می کرد همه حیوونای گرفتار تو غار انتظار داشتن که ببر در غار رو باز کنه و اونا رو نجات بده. هر چقدر ببر سعی و تلاش کرد نتونست صخره ها رو از جلوی در غار تکون بده. در نهایت زنبور کوچولو فکری به ذهنش رسید و از میون شکاف بین صخره ها پرواز کرد و از غار بیرون رفت. چون فیل از مسخره کردن ببر ناراحت بود و دوست نداشت که ببر دوباره اونو مسخره کنه یه گوشه ای تنها نشسته بود و با حیوونای دیگه به غار نرفته بود. پس زنبور هم به دنبال فیل تو جنگل گشت و اون رو کناره برکه پیدا کرد و به فیل گفت که حیوونا تو غار گرفتار شدن و در غار بسته شده و اونا نمی تونن بیرون بیان. بیا بریم و بهشون کمک کنیم.

فیل همراه زنبور به سمت غار راه افتادن و فیل با خرطوم خودش صخره ها رو از جلوی در غار برداشت و حیوونا رو نجات داد. حیوونای جنگل یکی یکی و با خوشحالی از غار بیرون اومدن و از زنبور کوچولو و فیل سپاسگزاری کردن و خواستن که باهاشون دوست بشن تا توی همچنین گرفتاری هایی به همدیگه کمک کنن. آخرین حیوونی که از غار بیرون اومد، ببر بود که صورتش از خجالت قرمز شده بود. ببر از این اتفاق درس خوبی گرفته بود و از زنبور و فیل معذرت خواهی کرد. از اون روز به بعد ببر فقط خوبی های حیوونای دیگه رو می دید و با همه دوست بود و به همه کمک می کرد.

منبع: ابرکودک

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا