زنگ تفریحشعر و داستان

داستانی واقعی از یک عشق واقعی

داستان های عاشقانه همیشه طرفداران پر و پا قرصی دارند. در حالی که بیشتر این داستان ها یا با نفرتی وصف ناپذیر به پایان می رسند و یا به وصال ختم نمی شوند اما گاهی داستان هایی هم وجود دارند که با وجود گذراندن راه پر و پیچ خم مشکلات، استوار و پابرجا می مانند و ریشه در خاک عشق می دوانند.

مدرسه آنلاین – در این بخش از مدرسه آنلاین، داستانی واقعی از یک عشق واقعی روایت می شود.

روزهای آغازین زندگی مشترك‌مان با عشق ناب و شیرین من و ارسلان شروع شد. عاشقانه یكدیگر را دوست داشتیم و با مشكلات زیادی دست و پنجه نرم كرده و سرانجام توانستیم بر مشكلات غلبه كرده و با هم ازدواج كنیم.روزهای با هم بودن‌ها، ایثار و عشق‌ ما ادامه داشت. به حدی یكدیگر را دوست داشتیم كه نمی‌توانستیم لحظه‌ای را دور از هم سپری كنیم.

عظمت عشق ما به اندازه‌ای بود كه نتوانستن‌ها، نشدن‌ها و یأس و ناامیدی برایمان معنا نداشت.
هر دو با كمك و مشورت هم مشكلات‌مان را چون پر كاهی از سر راه‌مان برمی‌داشتیم و قوی‌تر و سرزنده‌تر به زندگی‌مان ادامه می‌دادیم.

پس از گذشت ۲ سال از زندگی مشترك‌مان و پشت سر گذاشتن مشكلات مختلف مانند یافتن شغل، خرید خانه ، تهیه وسایل و… به تدریج درخت زندگی‌مان تناور شده و به بار نشست. درست در زمانی كه احساس می‌كردم در اوج خوشبختی قرار گرفته‌ایم دچار دل‌درد شدید و مشكوكی شدم. هر بار كه احساس درد داشتم به كمك مسكن یا جوشانده گیاهی سعی می‌كردم تا حدی آن را برطرف كنم تا ارسلان متوجه نشود و به خود می‌گفتم چیزی نیست و نباید بی‌دلیل موجبات ناراحتی و دلواپسی ارسلان را فراهم كنم. تا آنكه روزی كه مشغول به كار بودم‌ ناگهان احساس كردم كه خنجری را در پهلوی من فرو كرده​اند. آنچنان درد همه وجودم را فرا گرفت كه از شدت آن بیهوش شدم و دیگر هیچ نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم خود را در بیمارستان دیدم. دستم در دست ارسلان بود. با چشمانی پر از اشك پرسید: عزیزم خوبی؟ من كه نصف جون شدم، چه بلایی سرت آمد؟

با لبخند گفتم: نگران نباش، چیزی نیست.

در ضمن خیال نكن به این سادگی‌ها می‌تونی از دست من خلاص بشی چون تا آخر عمر بیخ ریش توام. با چشمانی پر از مهر گفت: پس بهتره بدونی كه من هم لحظه‌ای بدون تو نمی‌تونم زندگی كنم و…

دیگر اشك‌هایش مجال نداد تا بقیه حرف‌هایش را بگوید. به سرعت از اتاق خارج شد. پس از رفتن ارسلان دكتر وارد اتاقم شد و با یكسری اطلاعات پزشكی و كلمات تخصصی كه بیشترش را متوجه نشدم، گفت كه دچار مشكل شده‌ام و مورد مشكوكی را در رحمم مشاهده كرد‌ه‌اند كه باید هرچه زودتر زیر تیغ جراحی بروم. با تعجب پرسیدم عمل؟ چرا عمل؟ مگه چی شده؟ دكتر به حرفش ادامه داد و گفت: متاسفانه باید رحم شما را خارج كنیم تا مشكلات دیگری برایتان پیش نیاید. وقتی این حرف را شنیدم با فریاد اعتراض‌آمیزی گفتم: چی گفتید؟ می‌خواهید رحم مرا خارج كنید؟ آخه چرا؟

دكتر با تاسف سری تكان داد و گفت: متاسفانه چاره‌ای نداریم و باید هرچه زودتر این كار را انجام دهیم.

با فریاد ارسلان را صدا زدم و او با چشمانی كه از شدت گریه متورم شده بود، داخل اتاق شد. پرسیدم: ارسلان دكتر چی داره می‌گه؟ من نمی‌خوام عملم كنن! آخه چرا؟ سرم را از دستم كشیدم و سعی كردم از تخت پایین بیایم ولی ارسلان مانع این كار شد و سرم را به سینه‌اش فشرد و گفت: عزیزم فعلا مهم‌ترین مسئله سلامت‌ توست، بقیه چیزها اصلا مهم نیست. می‌دونم كه تصمیم خیلی مشكلیه! ولی چاره‌ای نیست و باید با انجام عمل جراحی موافقت كنیم، خواهش می‌كنم! خواهش می‌كنم…! مخالفت نكن و به خودت و من فكر كن. من به تو نیاز دارم، تو همه هستی من هستی! پس لجبازی نكن و دیگر نتوانست به حرف‌هایش ادامه دهد و هر دو به هق‌هق افتادیم.

چشمانم را كه باز كردم ارسلان را كنار تختم دیدم. احساس كردم كه در آن چند ساعت سال‌ها پیرتر و شكسته‌تر شده!

دوران نقاهت را به پایان بردم ولی دچار افسردگی شدید شدم. فكر اینكه دیگر هرگز نمی‌توانم صاحب فرزند شوم به شدت آزارم می‌داد، آن هم باتوجه به آنكه می‌دانستم ارسلان عاشق بچه‌هاست. طی آن ۲ سالی كه از زندگی مشترك‌‌مان می‌گذشت، ما حتی نام فرزندان‌مان را هم انتخاب كرده بودیم. حالا چگونه می‌توانستیم همه آن رؤیاها را به فراموشی بسپاریم؟

روزها به‌سختی می‌گذشت. هردو مانند پدرومادری بودیم كه فرزندان خود را در یك حادثه از دست داده‌اند و حالا هریك سعی داشت دیگری را دلداری دهد و به آرامش دعوت كنید. یك سال از این ماجرا گذشت ولی دیگر نتوانستیم به دوران بانشاط و شیرین گذشته‌مان برگردیم. هرگاه لبخند برلب یكی از ما ظاهر می‌شد، هاله‌ای از اندوه و حسرت نیز دركنارش بود تا آن لبخند را تبدیل به آهی جانسوز كند.

روزی یكی از دوستان هم‌دانشگاهی‌ام پس از سال‌ها بی‌خبری، به من زنگ زد. بعد از كلی احوالپرسی و تجدید خاطرات گفت كه در یك خانه كودكان بی‌سرپرست به عنوان مربی مشغول كار است. این موضوع آنقدر برایم جالب بود كه دوستم وقتی اشتیاقم را دید از من دعوت كرد تا روزی به محل كارش بروم. وقتی داشت گوشی تلفن را قطع می‌كرد، گفت: یادت باشه كه پنجشنبه من و بچه‌ها تو رو به صرف ناهار دعوت كرده ایم. قرار دیگه‌ای نذاری!

فقط چندروز به قرارمان مانده بود و نمی‌دانستم چه باید بكنم؟ یك شب به ارسلان می‌گفتم: به دیدن دوستم می‌روم و روز دیگر می‌گفتم: نه باشه یه وقت دیگه الان نمی‌تونم.

ولی عاقبت صبح روز قرارمان فرا رسید و من زودتر از همیشه از خواب برخاستم. وقتی ارسلان بیدار شد و مرا مصمم و آماده رفتن دید، با تعجب گفت: می‌بینم كه تصمیم خودت رو گرفتی! با لبخند گفتم: بله می‌رم! دیشب خواب دیدم یه پروانه كوچولو و زیبا من رو دنبال خودش به یه باغ گل برد. روی یه گل نشست، وقتی دستم رو به طرفش بردم، از خواب پریدم. ولی احساس بسیار خوبی داشتم كه آن حس هنوز با من است. در راه با خود فكر كردم كه چه چیزهایی می‌تواند بچه‌های سنین۵ تا ۱۴سال را خوشحال كند. همانطور كه به اطراف نگاه می‌كردم، چشمم به ویترین فروشگاهی افتاد كه شكلات‌های رنگارنگ در آن چیده شده بود. آه… بله! خودش بود؛ شكلات،‌ شیرینی، آبمیوه یا اسباب‌بازی!

به‌راحتی آدرس را یافتم و به مقصد رسیدم. پیش‌زمینه‌ای كه از اینگونه مراكز در ذهن داشتم، زیاد جالب نبود. وقتی وارد ساختمان شدم، آنچنان جا خوردم كه دوستم با لبخند پرسید: چی شد؟ گفتم‌: چیزی نیست، فقط انتظار این همه نظم و ترتیب رو نداشتم. تصور من چیز دیگه‌ای بود. دوستم با مهربانی و لبخند همیشگی‌اش گفت: درسته، هركس اینجا میاد همین نظر رو داره! سپس تمام اتاق‌ها را در هر ۴طبقه ساختمان به من نشان داد كه شامل دفاتر كار، كتابخانه، اتاق كامپیوتر، كلاس درس، اتاق خواب‌ها و سالن ورزشی می​شد.

وارد یكی از اتاق خواب‌ها شدیم. دوستم دختركوچكی را به من معرفی كرد. او چشمان گیرایش را از من دزدید و رویش را با لبخند محزون و شیرینی از من برگرداند. برای اینكه راحت باشد از دوستم خواهش كردم تا از آنجا برویم. در دفتر نشسته بودیم كه به بهانه درخواست چیزی وارد شد و دوباره همان لبخند و نگاه گیرایش مرا تحت تاثیر قرار داد. در سالن غذاخوری بازهم مسخ نگاه آن دختربچه شدم. نمی‌دانم، این كودك چه تاثیری بر من گذاشت‌ كه‌ حتی یارای گرفتن چنگال را در دستانم نداشتم و احساس می‌كردم باید وزنه سنگینی را بردارم. خود را با سالاد سرگرم كردم. ولی نگاه‌هایی كه بین من و آن فرشته كوچولو ردوبدل می‌شد هرلحظه قوی‌تر، گرم‌تر، دلپذیرتر و آشناتر می‌شد. آن روز وقتی به خانه برگشتم در خود فرورفته بودم و هربار كه ارسلان صدایم می‌زد مانند این بود كه مرا از دنیایی دیگر به سوی خود می‌خواند و به سختی از آن حس قوی ای كه نسبت به آن كودك پیدا كرده بودم، فاصله می‌گرفتم. تقریبا تمام آن شب را نخوابیدم. وقتی به آشپزخانه رفتم او را روی صندلی می‌دیدم. روی صفحه تلویزیون چهره او نمایان می‌شد. در آینه او را می‌دیدم كه با چشمان معصوم و لبخند گیرایش به من نگاه می‌كند. فردای آن روز تصمیم خود را با ارسلان درمیان گذاشتم و او ناباورانه و شادمانه حرف مرا تكرار كرد‌: درست شنیدم؟ تو می‌خوای كه ما سرپرستی اون دختر كوچولوی شیرین و بانمكی كه تعریفش را می‌كنی قبول كنیم و اون فرزندخونده ما بشه؟ من باخوشحالی گفتم: بله! اگر آرزوی مرا برآورده كنی، دیگه سعی می‌كنم تا آخر عمرم هیچ خواسته‌ای از تو نداشته باشم به جز اینكه من و «هستی» رو دوست داشته باشی و همه دركنار هم زندگی كنیم. ارسلان با شوق بسیار تكرار كرد «هستی»؟!… پس اسمش «هستی» است! هستی…

بلافاصله با دوستم تماس گرفتیم. با توجه به شناختی كه از ما داشت و به كمك خداوند بزرگ‌‌ مراحل قانونی هم به خوبی پیش رفت و تا گرفتن حق سرپرستی «هستی» اغلب روزها وقتم را با او می‌گذراندم. حالا دیگر او هم به من وابسته شده است. لطف خدا و علاقه دوجانبه قلبی ما باعث شد كه زحمات‌مان به ثمر برسد و عاقبت این فرشته كوچولو عضوی از خانواده ما شد و با آمدنش چراغ خانه ما را روشن‌تر كرد و با وجود آن غنچه زیبا، زندگی‌مان رنگ و عطر دیگری گرفت. حالا من در كنارش نشسته‌ام و موهایش را نوازش می‌كنم. او در خواب عمیقی فرورفته و گاهی لبخندی برگوشه لبانش نقش می‌بندد. قلب من مالامال از عشق است. «هستی» همه هستی من و ارسلان است كه حاضریم برایش جانمان را هم فدا كنیم. با خود فكر می‌كنم اگر این گل زیبا در زندگی‌مان نبود، شاید در آینده‌ای تاریك به زندگی سرد و بی‌روحمان ادامه می‌دادیم و دچار افسردگی می‌شدیم و دلمردگی و شاید هم…!

صدای زنگ در خانه مرا به خود آورد و به زمان حال كشاند. ارسلان برگشته بود با عروسكی زیبا در دست!

منبع: برترین ها

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا