زنگ تفریحشعر و داستان

داستان کوتاه پول سکه ای

با هم یک داستان کوتاه بخوانیم. هدف از این قصه مشورت کردن است.

مدرسه آنلاین_ داستان کوتاه

زمان های قدیم پیرمرد کفاشی زندگی می کرد ، پیرمرد کفشایی رو که میدوخت با چیزایی که لازم داشت عوض می کرد. به نانوا کفش می داد و بجایش ازش نون می گرفت و به شکارچی کفش می داد و ازش گوشت می گرفت ولی این کارا بی دردسر هم نبود چون یه روز که پیش نانوا رفت تا ازش نون بگیره، نانوا بهش گفت: من به کفش احتیاجی ندارم، کوزه سفالی من شکسته برو یه کوزه بیار و به جاش نون ببر. کفاش پیش کوزه گر رفت و ازش کوزه خواست، کوزه گر هم بهش گفت: من به کفش احتیاج ندارم ولی یه کمی گوشت لازم دارم اگه برام یه کمی گوشت بیاری منم بهت یه کوزه می دم.

کفاش پیش شکارچی رفت ولی اونم کفش لازم نداشت و یه چاقو می خواست. شکارچی گفت: چاقوی من شکسته اگه برام یه چاقو بیاری منم بهت گوشت می دم. کفاش پیش چاقو ساز رفت اما او هم کفش نمی خواست. پیرمرد خسته شده بود، این مشکل هر روز بدتر می شد. آیا برای به دست آوردن یک کالا باید این همه سختی کشید؟ پیرمرد به میدان ده رفت و مردم رو جمع کرد و مشکلش رو گفت و همه مردم باهاش موافق بودن چون اونا هم دچار همین مشکل شده بودن و گفتن باید فکر کنیم و یه راه حلی پیدا کنیم. یه نفری از داخل جمعیت فریاد کشید: من فهمیدم، من راه حل رو پیدا کردم. باید چیزهایی که بهش نیاز داریم با طلا یا نقره یا یه چیز با ارزشی که بتونیم اون رو مدت طولانی نگه داریم عوض کنیم. یکی گفت: درسته چون نون فاسد مي شه ، کاسه می شکنه و چاقو زنگ می زنه و کفش هم کهنه مي شه ولی طلا و نقره همیشه سالم می مونه.

همه از این تصمیم خوشحال شدن و این کار رو انجام دادن و اسم طلا و نقره رو سکه گذاشتن و از اون به بعد دیگه خرید کردن خیلی آسون شده بود. سال ها و سال ها گذشت همه مردم برای کاراشون از سکه استفاده می کردن تا اینکه باز دچار مشکل شدن چون وزن تعداد زیادی سکه خیلی سنگین بود و برای اینکه پول زیادی همراه خودشون ببرن دچار مشکل می شدن. باز نشستن و تصمیم گرفتن که از پولای کاغذی استفاده کنن و اسم اونرو اسکناس گذاشتن تا سبک باشه و مردم بتونن پول زیادی رو به راحتی همراه خودشون ببرن.

منبع: ابرکودک

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا