بدون دسته بندیزنگ تفریحشعر و داستان

داستان درخت بی میوه

یک داستان کوتاه درباره ی مهربانی بخوانیم.

مدرسه آنلاین_ داستان کوتاه

درخت سرو یه نگاهی به اطراف خودش انداخت، جنگل پر بود از درختای کوچیک و بزرگ. روی هر درخت یه جور میوه بود آلبالو ، گیلاس، زرد آلو و میوه های خوشمزه دیگه که روی درختا بودن. درخت سرو با ناراحتی گفت: کاش منم میوه ای داشتم تا مردم برای خوردن اون به من نزدیک میشدن و از شاخ و برگ هام بالا و پایین می رفتن و با شاخه هام بازی می کردن. درخت سرو با این فکر ها خیلی ناراحت بود و احساس تنهایی می کرد. یه روز یه پرنده قشنگ و زیبا پر زد و روی شاخه سرو نشست و با دقت اطراف رو نگاه کرد. درخت سرو ازش پرسید: برای چی این طرف و اون طرف رو نگاه می کنی؟ پرنده گفت: خیلی وقت هستش که دنبال جایی می گردم تا لونه خودم رو اونجا درست کنم.

درخت سرو خندید و گفت: این همه درخت، خیلی راحت یکی رو انتخاب کن و لونه ت رو اونجا بساز. پرنده گفت: همه این درختا تو فصل زمستون برگ هاشون می ریزه، من دلم می خواد روی یه درخت لونه بسازم که تو تابستون و زمستون برگ هاش سبز باشه و روی شاخه هاش باقی بمونه. درخت سرو پرسید: برای چی؟ پرنده گفت: اگه لونه م رو روی یه درخت هميشه سبز بسازم ، اون وقت حیوونای بدجنس نمی تونن لونه م رو ببینن و به من و خانواده ام آسیب بزنن. درخت سرو لبخند زد و با خوشحالی گفت: پس لونه ت رو روی شاخه های من بساز و تو زمستون هم، تموم شاخه های من برگ دارن. پرنده لبخند زد و گفت: خیلی ممنون، همسایه جدید. بعد با خوشحالی رفت تا برای ساختن لونه جدیدش چوب جمع کنه و درخت سرو هم خیلی خوشحال شد چون تونسته بود یه دوست خوب و همسایه خوب داشته باشه و دیگه تنها نبود.

منبع: ابرکودک

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا