زنگ تفریحشعر و داستان

حکایتی از گلستان سعدی

حکایت نوعی از داستان کوتاه است که در آن درس یا نکته‌ای اخلاقی نهفته است. ادبیات فارسی ما سرشار از حکایات زیبای ادبی و اخلاقی است. داستان هایی که پند و اندرز می دهد و زیبایی های ادبی و زبانی آن گفتار و نوشتار خواننده را روان و زیبا می کند.

در مدرسه آنلاین حکایاتی از متون ادبی فارسی برای شما انتخاب و هر چند وقت یکبار منتشر می کنیم. در زیر حکایتی از گلستان سعدی به شما تقدیم می کنیم. ابتدا حکایت را به زبان ساده و سپس اصل آن را با زبان سعدی برایتان می آوریم.

«یکى از معلمان کشتى شاگردى با استعداد داشت و به او سیصد و شصت و نه فن از فنون کُشتى‌گیری را یاد داده بود. هنگامى که استاد پیر شد، شاگرد گفت: من از استادم کم ندارم و من به راحتی می‌توانم او را شکست دهم.

این سخن به گوش پادشاه رسید و دستور داد این دو پهلوان کشتى بگیرند.

استاد پیر که فن سیصد و شصتم را هنوز به شاگرد یاد نداده بود به کمک همان فن  بر شاگرد نیرومند خود پیروز شد و در پاسخ به گله او که چرا تمام فنون را به وى نیاموخته است، گفت: آنقدر نادان نبودم که به یاد روزهاى پیرى خود نباشم.

شاه از عاقبت‌اندیشى استاد پیر خوشش آمد و به او لباس به عنوان تخفه بخشید. از این رو گفته اند آخرین شگرد را برای خودت نگه دار.»

اصل حکایت از باب اول گلستان با عنوان «در سیرت پادشاهان» انتخاب شده است و چنین است: «یکی در صنعت کشتی گرفتن سر آمده بود، سیصد و شصت بند فاخر بدانستی و هر روز به نوعی از آن کشتی گرفتی. مگر گوشه خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت سیصد و پنجاه و نه بندش در آموخت مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی و تأخیر کردی. فی الجمله پسر در قوت و صنعت سر آمد و کسی را در زمان او با او امکان مقاومت نبود تا به حدی که پیش ملک آن روزگار گفته بود استاد را فضیلتی که بر من است از روی بزرگی است و حق تربیت و گرنه به قوت ازو کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم. ملک را این سخن دشخوار آمد فرمود: تا مصارعت کنند.
مقامی متسع ترتیب کردند و ارکان دولت و اعیان حضرت زورآوران روی زمین حاضر شدند. پسر، چون پیل مست اندر آمد به صدمتی که اگر کوه رویین بودی از جای برکندی. استاد دانست که جوان به قوت ازو برتر است، بدان بند غریب که از وی نهان داشته بود با او در آویخت. پسر دفع آن ندانست به هم بر آمد، استاد به دو دست از زمینش بالای سر برد و فروکوفت. غریو از خلق برخاست. ملک فرمود: استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پروردۀ خویش دعوی مقاومت کردی و به سر نبردی. گفت:‌ ای پادشاه روی زمین، بزور آوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علم کشتی دقیقه‌ای مانده بود و همه عمر از من دریغ همی‌داشت امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد.

گفت: از بهر چنین روزی که زیرکان گفته‌اند دوست را چندان قوت مده که اگر دشمنی کند تواند، نشنیده‌ای که چه گفت: آن که از پرورده خویش جفا دید؟

یا وفا خود نبود در عالم                                       یا مگر کس در این زمانه نکرد

کس نیاموخت علم تیر از من                                 که مرا عاقبت نشانه نکرد»

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا