سه داستان بهاری؛ عیدی بهار خانم چیه؟
از جمله نیازهای روزمره کودکان و نوجوانان و حتی بزرگسالان خواندن شعر و داستان است که سهم به سزایی در پرورش ذوق و خلاقیت آنها دارد. خواندن و شنیدن داستان یکی از تفریحات و سرگرمیهای مفید برای کودکان است که قدرت گفتاری و نوشتاری و همچنین تخیل و حافظۀ آنها را تقویت میکند.
ما بنا داریم در مدرسه آنلاین گاه گاهی داستانهای کوتاه کودکانه بگذاریم تا کودکان علاوه بر پر کردن اوقات فراغت از کارکردهای آموزشی، اخلاقی و تفریحی آن بهره ببرند. به مناسبت نزدیکی بهار و عید نوروز سه داستان زیبا برای شما نازنینان انتخاب کردهایم. امیدوارم بخوانید و لذت ببرید.
عیدی بهار خانم
بهار خانم که از راه رسید، همه جا گل بود و سبزه. گنجشکه روی درخت جیک جیکی کرد و گفت: «بهار خانم خوش آمدی. عیدی من را میدهی؟ بهار خانم تقی زد به تخمهای گنجشک، جوجهها بیرون آمدند. بهار خانم گفت: «این هم عیدی تو».
درخت گفت: «بهار خانم خوش آمدی به من هم عیدی میدهی؟» بهار خانم یک مشت شکوفه ریخت روی شاخههای درخت. درخت خوشگل شد. بهار خانم گفت: «این هم عیدی تو».
کرمه سرش را از خاک بیرون آورد گفت: «بهار خانم خوش آمدی به من هم عیدی میدهی؟» بهار خانم به ابرها نگاهی کرد و خندید. باران شرشر بارید. کرمه خوشحال شد و دمش را تکان داد. بهار خانم گفت: «این هم عیدی تو.» بعد هم رفت خانه خاله پیرزن.
خاله پیرزن کنار سفرۀ هفتسین نشسته بود و داشت سینهای سفرۀ هفتسین را میشمرد. یک سین کم داشت. به بهار خانم گفت: «یک سین کم دارم. حالا چه کار کنم؟ غصه دار شد».
بهار خانم گفت: «ناراحت نباش.» بعد دست کرد توی جیبش و یک شاخه سنبل گذاشت توی سفرۀ هفتسین و گفت: «بفرما این هم عیدی تو خاله پیرزن.» و این جوری شد که اون سال همه از بهار خانم عیدی گرفتند. بوی سنبل توی خانه خاله پیرزن پیچیده بود.
**************
چشم انتظار بهار
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکی نبود. مردی بود به اسم عمو نوروز. هرسال، اول بهار، عمو نوروز با کلاه نَمدی، ریش و زُلف حنابسته، کمرچین آبی، شلوار گشاد سرمه ای و گیوهی تخت نازکِ ملِکی، عصازنان به شهر میآمد.
بیرون دروازۀ شهر، باغ کوچک قشنگی بود. توی این باغ، هر جور میوهای که دلت میخواست پیدا میشد! و فراوان بوتههای پر گل داشت! هرسال، اول بهار، شاخههای درختها پر از شکوفه میشد: شکوفههای صورتی، شکوفههای سفید.
صاحب این باغچۀ کوچک، پیرزن سفیدموی خوشرویی بود. پیرزن، عمو نوروز را خیلی دوست داشت. هرسال، روز اول بهار، صبح زود از خواب بیدار میشد. رختخوابش را جمع میکرد، وضو میگرفت و نماز میخواند. اتاق را جارو میکرد. قالیچۀ ابریشمی قشنگش را میآورد توی ایوان پهن میکرد و باغچۀ روبهروی ایوان را آبپاشی میکرد. دورتادور باغچه، هفت بوتۀ گل هفترنگ بود: نرگس و همیشهبهار، بنفشه و گل سرخ، لاله و زنبق و نیلوفر.
جلوی باغچه یک حوض کاشی بود. توی این حوض چند تا ماهی رنگارنگ شیطان شنا میکردند.پیرزن میرفت سر حوض، فوّاره را باز میکرد. آب، برق برق میزد و روی گلها و بوتهها میریخت. آنوقت میرفت و آینۀ پایهدار نقرهاش را میآورد و روی قالیچه مینشست. موهایش را شانه میزد و میبافت. چشمهایش را سرمه میکشید. لپهایش را گلی میکرد. روی پیراهن تافتهاش نیمتنۀ زری میپوشید و چارقد زری سر میکرد. گلاب به موهایش میزد. عود روشن میکرد. منقل آتش را درست میکرد. کیسۀ مخمل اسفند را کنار منقل میگذاشت. توی کوزۀ قلیان بلوری، چند تا برگ گل میانداخت. بعد، سینی هفتسین را میآورد روی قالیچه میگذاشت. تو چند ظرف بلور، هفت جور شیرینی و نقلونبات میچید و پهلوی هفتسین میگذاشت و مینشست روی قالیچه، و چشمبهراه عمو نوروز میشد.
پیرزن کمکم خوابش میگرفت، چرت میزد، پلکهایش سنگین میشد، به خواب میرفت و عمو نوروز را خواب میدید. در این میان، عمو نوروز سر میرسید، میدید پیرزن خوابش برده و توی خواب، لبخند میزند. عمو نوروز دلش نمیآمد پیرزن را از خواب بیدار کند، یک گل همیشهبهار را از باغچه میچید و به موهای سفید پیرزن میزد. نارنج سفرۀ هفتسین را برمیداشت با چاقو نصف میکرد. نصفش را با قند و آب میخورد و نصف دیگرش را هم برای پیرزن میگذاشت. یکمشت اسفند از توی کیسۀ مخمل درمیآورد و روی آتش میریخت. اسفندها میپریدند هوا، ترق و توروق صدا میکردند! بوی اسفند در هوا میپیچید. عمو نوروز چند گل آتش هم روی قلیان میگذاشت. قلیان را چاق میکرد، چند پُکی به قلیان میزد و آنوقت، پا میشد و میرفت تا عید را به شهر ببرد.
آفتاب، کمکم، از سر درختها پایین میآمد، در حیاط پهن میشد، به ایوان میرسید و میافتاد روی صورت پیرزن. پیرزن از خواب میپرید، چشمهایش را میمالید. تا نارنج نصف شده را میدید و بوی اسفند به دماغش میخورد، شستش خبردار میشد که: «ایدلغافل! دیدی باز عمو نوروز آمد، عید را آورد، سال تحویل شد و من خواب ماندم و ندیدمش!» دستی به زلفهایش میکشید، گل همیشهبهار را از گوشه چارقدش درمیآورد و میگفت: «ایدادبیداد! بازهم باید یک سال آزگار صبر کنم.» و پیرزن یک سال دیگر هم صبر میکرد تا زمستان به سر بیاید. عمو نوروز همراه باد بهاری از راه برسد و چشمهای پیرزن از دیدن عمو نوروز روشن شود. چون میگویند، هرکسی که عمو نوروز را ببیند، تا دنیا دنیاست، مثل بهار، تروتازه میماند.
هیچکس نمیداند آخرش پیرزن توانست عمو نوروز را ببیند، یا نه؟ شاید یک سال، موقع تحویل، پیرزن بیدار بماند. عمو نوروز را ببیند و جوان و تروتازه بشود و همراه عمو نوروز، عید را به شهر ببرد.
*****************
سفرۀ هفتسینی برای پیرزن
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. روزی روزگاری در یکی از شهرستانهای استان اصفهان پیرزنی زندگی میکرد. پیرزن مهربان قصّۀ ما به قدری مهربان بود که تمام چشم و دل اهالی روستا به پیرزن بود.
وقتی کسی بیمار می شد پیرزن فوراً به خانه او میرفت و با تجربههایی که از مادرش یاد گرفته بود به آنها منتقل میکرد. البتّه به اضافه گیاهان دارویی. پیرزن نه تنها برای بیماریهای اهالی روستا بلکه برای مشکلات آنها نیز به آنها کمک میکرد.
اهالی روستا همیشه دلشان میخواست به پاس تشکّر از زحمات پیرزن برای او کار بزرگی انجام دهند. اما نمیدانستند چه کاری؟بالاخره یک روز تصمیم جدّی گرفتند.همه میدانستند که پیرزن حواسش از خودش پرت است. آنها با همه مردم شهر توافق کردند که در شهر حرفی از نوروز و هفتسین نزنند.
پیرزن آنقدر درگیر مشکلات زندگی خود و مردم بود که اصلاً متوجّه عید نورروز نشد. آن سال عید نوروز ساعت دو نصف شب بود. پسر پیرزن که در شهر زندگی میکرد شب عید برای او زنگ زد تا پیشاپیش عید نوروز را به او تبریک بگوید.
وقتی پسر پیرزن اسم عید را آورد، پیرزن ماتش برد و خود به خود گوشی از دستش افتاد. پیرزن به طرف کوچه به راه افتاد. او فکر میکرد که مردم هم خبر ندارند که امشب عید نوروز است. اما وقتی به خیابان شهر رسید، پرنده در آن جا پر نمیزد.
پیرزن درمانده به طرف خانهاش راه افتاد وقتی در خانه را باز کرد شور و شوق و نور و جشن و سرور در خانه پر بود. تمامی اهالی شهر برای پیرزن سفرۀ هفتسین چیده بودند. خلاصه آن شب همگی در کنار هم سال خوشی را تحویل کردند.