زنگ تفریحشعر و داستان

زیباترین اشعار مبعث؛ چه نیازی‌ست به اعجاز، نگاهت کافی ست

شعرهای زیبا ادبیات یک جامعه را تشکیل می دهند. خواندن شعر به خودی خود و به طور نامحسوس، باعث پرورش و لطافت روح انسان می شود و ذوق را بارور می سازد.

مدرسه آنلاین می کوشد به قدر وسعش شعرهای خوب را با شما به اشتراک بگذارد. به مناسبت عید رسالت و مبعث تجلی اعظم شعرهای زیبایی را به دیدگان شما خوبان تقدیم می‌کنیم.

احمد مرسل آن چراع جهان
رحمت عالم آشكار و نهان

آمد از رب سوى زمين عرب
چشمه زندگانى اندر لب

هم عرب هم عجم مسخّر او
لقمه خواهان رحمت در او

در جهانى فكنده آوازه
با خود آورده سنّتى تازه

دين بدو يافت زينت و رونق
زانكه زو يافت خلق راه به حق

سخن او برد تو را به بهشت
ادب او رهاندت ز كنشت

دل پر درد را كه نيرو نيست
هيچ تيماردار چون او نيست

بر تو از نفس تو رحيم‌تر است
در شفاعت از آن كريم‌تر است

از كرم، نزهوا و نزهوسی
مهربان‌تر ز تست بر تو بسی

گر تو خواهى كه گردى او را يار
از حرام و سفاح دست بدار

در حريم وي اى سلامت جوی
شرم‌دار از حرام و دست بشوی

اى فرو مانده زاروار و خجل
در حجيم تن و جهنم دل

گر تو را ديده هست و بينايی
چون ز دوزخ سبك برون نايی؟

پاك شو، پاك، رستى از دوزخ
كو رهاند ترا از آن برزخ

خاك او باش و پادشاهى كن
آن او باش و هر چه خواهی كن

تا به حشر اى دل ار ثنا گفتی
همه گفتى چو مصطفی گفتی

شمع بود آن هماى فرخنده
از درون سوز و از برون خنده

گنج همسايه بد دل پاكش
رنج سايه نبود بر خاكش

(حکیم سنایی غزنوی)

شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد

زنده در گور غزل‌های فراوان باشد

نظم افلاک سراسیمه به هم خواهد ریخت

نکند زلف تو یک وقت پریشان باشد

سایۀ ابر پی توست دلش را مشکن

مگذار این همه خورشید هراسان باشد

مگر اعجاز جز این است که باران بهشت

زادگاهش برهوت عربستان باشد

چه نیازی‌ست به اعجاز، نگاهت کافی ست

تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد

فکر کن فلسفۀ خلقت عالم تنها

راز خندیدن یک کودک چوپان باشد

چه کسی جز تو چهل مرتبه تنها مانده

از تحیّر دهن غار حرا وا مانده

عشق تا مرز جنون رفت در این شعر محمد

نامت از وزن برون رفت در این شعر محمد

شأن نام تو در این شعر و در این دفتر نیست

ظرف و مظروف هم اندازۀ یکدیگر نیست

از قضا رد شدی و راه قدر را بستی

رفتی آنسوتر از اندیشه و در را بستی

رفتی آنجا که به آن دست فلک هم نرسید

و به گرد قدمت بال ملک هم نرسید

عرش از شوق تو جان داده کمی آهسته

جبرئیل از نفس افتاده کمی آهسته

پشت افلاک به تعظیم شکوهت خم شد

چشم تو فاتح اقلیم نمی‌دانم شد

آنچه نادیده کسی دیدی و برگشتی باز

سیب از باغ خدا چیدی و برگشتی باز

شاعر این سیب حکایات فراوان دارد

چتر بردار که این رایحه باران دارد…

(سید حمیدرضا برقعی)

همین بس است به مدحش، محمد است، محمد

حمید و حامد و محمود و احمد است، محمد

چه کوچه‌ها که نشستند در مسیر عبورش

به نور و عطر و تبسم زبانزد است، محمد

قسم به شوق اویس و قسم به بهت بحیرا

که آفتاب کمالات بی‌حد است، محمد

ستاره شب مکه، طلوع صبح مدینه

به یمن آینه خورشید مشهد است، محمد

اگرچه بین رسولان سرآمد است، سرآمد

به‌رسم حسن ختام آخر آمده است، محمد

و باز می‌رسد از جانب حجاز، سواری

که هر که دید بگوید محمد است، محمد

(محمدجواد شرافت)

به نام خالق آئینه‌ها به نام خدا
به نام صاحب آدینه‌ها به نام خدا

به نام حضرت ایزد خدای عزوجل
به نام حضرت امجد خدای شعر و غزل

اگرچه با قلمی که شکسته بنویسم
به یمن این شب و روز خجسته بنویسم

خوشا به حال من و دفتر غزل خیزم
به شوق و شور و شعف واژه واژه می‌ریزم

صدای بال و پر جبرییل می‌آید
صدای گام بلند خلیل می‌آید

خدا به دست خلیلی دگر تبر داده
که پشت لات و هبل‌ها به لرزه افتاده

ندا رسیده که إقرأ…بخوان ز طیّ براق
بخوان از آن…لاتمم مکارم الاخلاق

نهفته مدح نگارم به مطلبی نافذ
نهفته در غزلیات حضرت حافظ

نگار من که به شوقش خدا قلم بسرشت
«نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت »

«به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد»
به روی منبر نوری خطیب مجلس شد

به آیه‌های لبش سر به راه خواهم شد
اسیر أشهد أن لا اله… خواهم شد

نشسته عالم و آدم به خوان احسانش
خوش آن دمی که بخواند قصص ز قرآنش

رواق منظر چشم من آشیانه شود
دوباره مثنوی ام یک غزل ترانه شود

گمان مکن که نبی یار غار می‌خواهد
برادری چو علی سر به دار می‌خواهد

برای روز مبادا به وقت خوف و خطر
میان بستر خود جان نثار می‌خواهد

اگر چه رحمت محض خداست در عالم
به غزوه‌ها یل دلدل سوار می‌خواهد

به نصف سیب بهشتی خود بسنده نکرد
کنار فاطمه اش ذوالفقار می‌خواهد

نگاه مرحمتش دائما به شیر خداست
برای بدر و احد شهسوار می‌خواهد

لسان مجلسی و کافی و مفید از اوست
اصول و ناصریات و. بحار می‌خواهد

محبتش که به سلمان بدون علت نیست
ز اهل ری به گمان سر به دار می‌خواهد

هر آن کسی که تب مطلعش مشخص شد
به لطف و مرحمتش شاعری مقدس شد

نه بهتر است بگویم هماره اقدس شد
دوباره روزی طبع دلم مخمس شد

غزل غزل بسرایم که عید مبعث شد
تمام غصه دل‌های شیعه بر باد است

چرا که مادر سادات هاشمی شاد است
دلم اسیر امیری بود که بی همتاست

همان کسی که بزرگ پیمبران خداست
دلیل آن همه تکریم لیلة الاسری ست

پسر عموی علی باشد و أباالزهراست
بنازم این همه شوکت، چه پرچمش بالاست

به نص آیه قرآن شهیر افلاک است
چرا که شأن نزول حدیث لولاک است

(علیرضا خاکساری)

عید مبعث

گل نكند جلوه در جوار محمد
رونق گل مى‏برد، عذار محمد

گل شود افسرده از خزان و ليكن
نيست ‏خزان از پى بهار محمد

سايه ندارد ولى تمام خلايق
سايه نشينند در جوار محمد

سايه ندارد ولى به عالم امكان
سايه فكنده است، اقتدار محمد

سايه نمى‌‏ماند از فروغ جمالش
هاله نور است در كنار محمد

شمس رخش همجوار زلف سيه ‏فام

آيت و الليل و النهار محمد

تا كه بماند اثر ز نكهت مويش

خاك حسين است‏ يادگار محمد

تربت‏ خوشبوى كربلاى معلاست

يك اثر از موى مُشكبار محمد

رايت فتحش به اهتزاز درآمد

دست ‏خدا بود چون كه يار محمد

من چه بگويم (حسان) به مدح و ثنايش
بس بودش مدح كردگار محمد

(حبیب چایچیان)

رسو

به نام خالق آئینه‌ها به نام خدا
به نام صاحب آدینه‌ها به نام خدا

به نام حضرت ایزد خدای عزوجل
به نام حضرت امجد خدای شعر و غزل

اگرچه با قلمی که شکسته بنویسم
به یمن این شب و روز خجسته بنویسم

خوشا به حال من و دفتر غزل خیزم
به شوق و شور و شعف واژه واژه می‌ریزم

صدای بال و پر جبرییل می‌آید
صدای گام بلند خلیل می‌آید

خدا به دست خلیلی دگر تبر داده
که پشت لات و هبل‌ها به لرزه افتاده

ندا رسیده که إقرأ…بخوان ز طیّ براق
بخوان از آن…لاتمم مکارم الاخلاق

نهفته مدح نگارم به مطلبی نافذ
نهفته در غزلیات حضرت حافظ

نگار من که به شوقش خدا قلم بسرشت
«نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت »

«به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد»
به روی منبر نوری خطیب مجلس شد

به آیه‌های لبش سر به راه خواهم شد
اسیر أشهد أن لا اله… خواهم شد

نشسته عالم و آدم به خوان احسانش
خوش آن دمی که بخواند قصص ز قرآنش

رواق منظر چشم من آشیانه شود
دوباره مثنوی ام یک غزل ترانه شود

گمان مکن که نبی یار غار می‌خواهد
برادری چو علی سر به دار می‌خواهد

برای روز مبادا به وقت خوف و خطر
میان بستر خود جان نثار می‌خواهد

اگر چه رحمت محض خداست در عالم
به غزوه‌ها یل دلدل سوار می‌خواهد

به نصف سیب بهشتی خود بسنده نکرد
کنار فاطمه اش ذوالفقار می‌خواهد

نگاه مرحمتش دائما به شیر خداست
برای بدر و احد شهسوار می‌خواهد

لسان مجلسی و کافی و مفید از اوست
اصول و ناصریات و. بحار می‌خواهد

محبتش که به سلمان بدون علت نیست
ز اهل ری به گمان سر به دار می‌خواهد

هر آن کسی که تب مطلعش مشخص شد
به لطف و مرحمتش شاعری مقدس شد

نه بهتر است بگویم هماره اقدس شد
دوباره روزی طبع دلم مخمس شد

غزل غزل بسرایم که عید مبعث شد
تمام غصه دل‌های شیعه بر باد است

چرا که مادر سادات هاشمی شاد است
دلم اسیر امیری بود که بی همتاست

همان کسی که بزرگ پیمبران خداست
دلیل آن همه تکریم لیلة الاسری ست

پسر عموی علی باشد و أباالزهراست
بنازم این همه شوکت، چه پرچمش بالاست

به نص آیه قرآن شهیر افلاک است
چرا که شأن نزول حدیث لولاک است

(علیرضا خاکساری)

بخوان به نـام خـدایـت کـه آفـریده تـو را

بخوان ! بـهانه ی خـلقت خدا خریده تو را
 
به رغم سنگ ابوجهل و خدعه های قریش

برای ختـم نبــوت کـه بــرگزیـده تـو را
 
اگر چـه سیـره ی مردم تباهی محض است

بخوان سـرود رهـایی بخوان ، وزیده تو را
 
  تـو ســرقـبیـله ی عشــقی و بـر چکاد حرا  

خوان،که چشمه ی نور و قلم رسیده تو را
 
بخوان امین ِخدا ،این فرشته ی وحی است

قسم به روح امین ، تـا کـمر خمیده تو را !
 
سـتوده ! نـام تــو را در ازل کتـاب خــدا

به روی لــوح حقیقت تو را کشیده ! تو را
 
تـو در غـزل که نگنجی و طبع من خشکید

  سـزد خـدا بسـرایـد بـه صد قصیده تـو را

(رضا محمد صالحی)

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا