زنگ تفریحشعر و داستان

داستان کوتاهِ موش شیطون و سلطان جنگل

با هم یک داستان کوتاه زیبا درباره مهربانی و کمک کردن بخوانیم.

مدرسه آنلاین_ داستان کوتاه

روزی روزگاری توی جنگل بزرگ حیوونای زیادی کنار هم خوشحال و شاد زندگی می کردن. روزی از روزها که شیر جوون و بزرگ زیر یه درخت بلند خوابیده بود و استراحت می کرد یه دفعه یه موش بازیگوش از راه رسید و شروع کرد به سر و صدا کردن و اذیت کردن شیر و روی یال های شیر بالا و پایین پریدن. شیر که خیلی ناراحت شده بود، با یه حرکت موش رو گرفت و بین پنجه هاش اسیر کرد و خواست موش رو بترسونه که موش کوچولو با گریه گفت: منو ببخش سلطان جنگل خواهش می کنم این دفعه بار آخرمه و دیگه قول می دم تکرار نشه. شیر با اینکه از دستش ناراحت بود وقتی که دید موش به شدت از کارش پشیمون شده و گریه می کنه، دلش به رحم اومد و موش رو آزاد کرد و بهش هم تذکر داد که دیگه این کار رو نکنه و موش هم بهش قول که دیگه اذیتش نکنه چون اذیت کردن کار بدیه و نباید این کار رو انجام بدیم.

چند وقتی از این ماجرا گذشت تا اینکه یه روز شیر به دست شکارچی های جنگل اسیر شد و شکارچی با طناب شیر رو به درخت بستن، شکارچی و دوستاش رفتن تا یه قفسی پیدا کنن و شیر رو با خودشون ببرن. همون موقع اتفاقی موش کوچولو هم از اونجا رد میشد و دید شکارچی ها شیر بیچاره رو اسیر کردن، موش فورا به سمتش دوید و بدون معطلی طناب ها رو با دندونهاش جوید و طناب رو باز کرد و شیر رو آزاد کرد. سلطان جنگل از موش کوچولو خیلی تشکر کرد و موش به شیر گفت: حالا منو واقعا بخشیدی؟ شیر از کمک های موش خیلی خوشحال شد و ازش تشکر کرد و با خودش فکر کرد که چقدر خوبی کردن و مهربونی خوب هستش و چقدر خوبه که ما هم در حد توان خودمون به بقیه کمک کنیم.

منبع: ابرداستان

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا