زنگ تفریحشعر و داستان

داستان کوتاه؛ بزغاله خجالتی

با هم یک داستان کوتاه درباره خجالتی بودن بخوانیم.

مدرسه آنلاین_ داستان کوتاه

توی یه مزرعه زیبا و قشنگ و سرسبز یه بزغاله خجالتی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود و وقتی همه بزغاله ها تو مزرعه و جنگل بازی و سر و صدا راه می نداختن، اون فقط یه گوشه می ایستاد و نگاه می کرد. وقتی گله بزغاله ها به یه برکه آب می رسید، بزغاله های شاد و شیطون برای خوردن آب می دویدن سمت برکه و حسابی آب می خوردن و آب بازی می کردن اما بزغاله خجالتی انقدر صبر می کرد تا همه بزغاله ها از کنار برکه برن بعد خودش تنهایی بره آب بخوره. بعضی وقتا از بس دیر می کرد، گله به سمت دهکده به راه می افتاد و اون دیگه وقت آب خوردن رو از دست می داد.

چوپون مهربون گله، بارها و بارها به بزغاله خجالتی گفته بود که باید رفتارشو عوض کنه اما بزغاله خجالتی هیچ جوابی نمی داد و بازم همونجوری خجالتی رفتار می کرد. یه روز صبح وقتی گله می خواست برای چرا به دشت و صحرا بره، بزغاله خجالتی موقع رفتن زمین خورد و یه کم پاش درد گرفت به خاطر همین نتونست مثل هر روز خودشو به گله برسونه. اون توی خونه جا موند ولی خجالت می کشید که صدا بزنه من جا موندم صبر کنین تا منم برسم و وقتی به نزدیک در رسید دید که همه رفتن و تنها توی خونه مونده. اینجوری مجبور بود تا شب تنها و گرسنه بمونه، چوپون گله در طول راه متوجه شد که بزغاله خجالتی با اونا نیومده به خاطر همین سگ گله رو فرستاد تا به خونه برگرده و اونو با خودش بیاره. اما اول در گوش سگ یه چیزایی گفت و بعد اونو راهی خونه کرد. سگ گله به خونه برگشت و یه گوشه گرفت خوابید، بزغاله خجالتی دل تو دلش نبود و با خودش فکر می کرد مگه سگ گله به خاطر اون برنگشته، پس حالا چرا گرفته خوابیده! دلش می خواست با اون حرف بزنه اما خجالت می کشید. یه کم دور و بر اون راه رفت و منتظر موند اما سگ اهمیتی نمی داد و بالاخره صبرش سر اومد و رفت جلو و به سگ گفت: من امروز جا موندم می شه منو ببری به گله برسونی؟ سگ خندید و گفت: البته که می شه اما من تند تند می رم، می تونی بهم برسی؟ بزغاله خجالتی گفت: آره می تونم بیام و با هم به سمت گله حرکت کردن.

چوپون مهربون چشم به جاده دوخته بود و منتظر اونا بود که یه دفعه دید بزغاله خجالتی داره می دوه و میاد و سگ گله هم با کمی فاصله پشت سرش میاد مثل اینکه با هم دوست شده بودن. اونا با هم حرف می زدن و می خندیدن. چوپون گله لبخندی زد و با خودش گفت: امیدوارم بزغاله خجالتی همین طوری ادامه بده تا یه بزغاله شاد و خوشحال بشه.

منبع: ابرکودک

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا