بهرام بیضایی: دلم میخواست در ایران باشم
بهرام بیضایی نویسنده و کارگردان ایرانی است که برخی از نمایشنامههایش ترجمه و در خارج از کشور نیز اجرا شده است.
مدرسه آنلاین – بیضایی در سال 1317 در تهران در خانوادهای اهل فرهنگ و ادب به دنیا آمد. پدرش شاعری آرانی بود. بهرام بیضایی در کودکی از مدرسه میگریخت و در سینه کلوب فیلم تماشا میکرد.
زندگی هنری
بذر علاقه به هنر مانند اغلب هنرمندان از کودکی و نوجوانی در روح بیضایی کاشته شد. خود در اینباره تعریف میکند: «در کودکی و نوجوانی من به آنچه امروز میگویید انیمیشن و رسماً میگویند پویانمایی، میگفتند مضحک قلمی. آن زمان فیلمها و از جمله مضحکقلمیهای مندرسشده را کنار خیابان خیلی ارزان میفروختند. دست این و آن میدیدیم و به این فکر میکردیم که چطوری این حرکت اتفاق میافتد.»
بیضایی به نمایشنامهنویسی گرایید، آن هم با بهره گرفتن از شیوههای تعزیه که نیاکانش در آران برپا میکردند. بیشترِ نخستین نمایشنامههایش – مانند پهلوان اکبر میمیرد – با نمایش گروه هنر ملّی کامیابی یافت؛ هرچند گاه جلال آل احمد کارش را سخت نکوهید. بیضایی در اوایل دهه ۱۳۴۰ عضو گروه طرفه و از هنگام تشکیل کانون نویسندگان ایران از بنیانگذارانش و به همین خاطر آماج بدگمانی ساواک بود. وی سال ۱۳۵۷ از کانون کناره گرفت. دهه ۱۳۵۰ را به استادی در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران و نیز فیلمسازی گذرانید. سال ۱۳۵۸، پس از ده سالی که نمایشی اجرا نکرده بود، مرگ یزدگرد را بر صحنه برد، که در ۱۳۶۰، سال اخراج دوبارهاش این بار از کرسی استادی دانشگاه تهران، فیلم هم شد. پس از نمایش مرگ یزدگرد تا هجده سال امکان کار تئاتری نیافت، هرچند با پیگیری فراوان توانست چند فیلم بسازد.
تدوین فیلم، تهیه فیلم، مقالهنویسی، ترجمه یکی دو نمایشنامه، نگارش یکی دو داستان و چند شعر و انبوهی پژوهش تاریخی و استادی در دانشگاه از دیگر فعالیت های بهرام بیضایی است. بیضایی از فیلمسازانِ صاحبسبک و معتبر و از نویسندگان و اندیشمندان برجسته نمایش و ادبیات نوین فارسی بهشمار میرود. بعضی از نمایشنامههایش به انگلیسی و عربی و فرانسوی و اسپانیایی و آلمانی و ترکی و زبانهای دیگری درآمده و در آسیا و اروپا و امریکای شمالی چاپ و اجرا شدهاست. ده فیلم بلند و چهار فیلم کوتاه و کمابیش هفتاد کتاب و نمایشهایی بر صحنههای شهرهای مختلف ایران و گاه غیر از ایران از سال ۱۳۴۱ به بعد کارنامه هنریِ بیضایی را تشکیل میدهد.
مهاجرت
سال ۱۳۸۹ بیضایی از ایران مهاجرت کرد و به استادی بخش ایرانشناسی دانشکده انسانیات و علوم دانشگاه استنفورد به امریکا رفت. این مهاجرت بیضایی دیرانجامترین اقامتش دور از ایران بوده. او در آمریکا نیز پُرکار بوده و غیر از تدریس، به نوشتن و نمایش پرداختهاست.
با وجود موفق بودن بیضایی در خارج از کشور، او همچنان عاشقانه ایران را دوست دارد و دوری از ایران برایش رنجآور است.
دوری از وطن افسردهاش میکند
به نقل از فرارو بیضایی در گفتگو با بهمن مقصودلو گفته روزهای تولد برایش افسردگیآور است و حتماً دوری از ایران این افسردگی را تشدید میکند.
نشر برج بهتازگی کتاب «موزاییک استعارهها؛ گفتگو با بهرام بیضایی و زنان فیلمهایش» را منتشر کرده است. بیضایی در این گفتگو دربارۀ چرایی تن دادن اجباریاش به مهاجرت میگوید: «من توهین به خودم را تحمل کرده بودم، ولی توهین به بچههایم را دیگر نتوانستم تاب بیاورم. جواب دشمنی آنها با من را قرار نبود بچههایم بدهند… فکر کردم بچههایم نباید سرنوشت مرا تحمل کنند.
بیضایی در مورد حسش به ایران میگوید: «هنوز موقعی که با مژده صحبت میکنم و میخواهم بگویم اینجا، اشتباهاً میگویم تهران. بهم میگوید: بهرام ما الان در تهران نیستیم و من هر بار یادم میرود که در تهران نیستم. برای خودم اتاق کاری درست کردهام که در آن حس میکنم در ایرانم.»
او در بخش دیگری دربارۀ دلتنگیاش برای ایران و تمایلش برای زندگی در ایران میگوید: «همین الان هم که در آمریکا هستم اگر آن داستانها نبود، دلم میخواست در ایران باشم. آنجا کشور و زندگی و فرهنگ من است و خیال میکنم باید آنجا باشم، هر چند اینقدر آزار دیدم.»
مژده شمسایی همسر بیضایی هم دربارۀ ایراندوستی او میگوید: «عشقش به ایران روزبهروز بیشتر شده است، طوری که گاهی وقتها اسم ایران اشک به چشمش میآورد. کسی را ندیدهام که این همه بهوطنش علاقه داشته باشد. یادم میآید آن وقتها هم هر کتابی که نسخهای ازش در ایران نبود را میگرفت؛ نه برای اینکه فقط خودش آن را داشته باشد، برای اینکه نسخهای ازش در ایران باشد. اذیت میشد وقتی بیرون میرفت و میدید درختها را خشک کردهاند و میخواهند ساختمان بدقواره بالا بیاورند. تمام چیزهایی که فکر میکرد شهر و مملکت را دارند نابود میکنند، اذیتش میکرد.»
بیضایی میگوید: «نمیدانید در سینما چه زمانی را از من گرفتند. همۀ کارهایم نصفه ماندند. چون فقط میدویدم که فیلم بسازم. کاش اصلاً ول کرده بودم. سانسور هیچ وقت بزرگترین مشکل من نبود. میشود با سانسور مقابله کرد، ولی با دشمنی دوستان نمیشود. من میتوانم علیه سانسور فریاد بکشم، اما علیه دشمنی دوستان نمیتوانم مملکت به امید نسل جوانش سرپاست و این نسل جوان با همه کجرویها، خودش را زنده نگه میدارد.»