زنگ تفریحشعر و داستان

داستان خواندنی و بامزه‌ی چه کشکی، چه پشمی

ضرب المثل‌ها عبارت‌های کوتاه و پرمعنایی هستند که ریشه در فرهنگ هر کشور و جامعه‌ای دارند و در همۀ زبان‌ها هم وجود دارند.

مدرسه آنلاین _ مثل‌ها باعث می‌شود که در کمترین زمان منظورمان را با استفاده از تعداد کمی از کلمات به طرف مقابل برسانیم. از طرفی خیلی از حرف‌ها را نمی‌توانیم به صورت رک و مستقیم بزنیم، ضرب‌المثل‌ها باعث می‌شوند تا بتوانیم به راحتی با استفاده از دو پهلو حرف زدن حرفمان را بزنیم. ضرب‌المثل‌ها در همۀ زبان‌ها استفاده می‌شود و خاستگاه آن فرهنگ آن کشور و ناحیه و … است. مثل‌ها نیز مانند داستان‌ها و حکایت‌های فارسی سرشار از اخلاق و نکات پندآموز است. ما بر آن هستیم که ضرب‌المثل‌ها و داستان و ریشه و کاربرد آنها را بیاوریم تا هم یادآوری باشد و هم استفاده از آنها رواج بیشتری بگیرد.

امروز داستان و کاربرد ضرب المثل‌ معروف «چه کشکی، چه پشمی؟» را با هم می‌خوانیم.

کاربرد:

هر گاه شخصی در هنگام گرفتاری قولی بدهد و پس از رفع آن بخواهد زیر حرف خود بزند، می‌گوید: چه کشکی، چه پشمی.

از این مثل در هنگام انکار هر نوع حقیقتی هم استفاده می‌شود. برای مثال وقتی شخصی درآمد زیادی داشته باشد در مقابل سوال دیگران در این مورد می‌گوید: چه کشککی، چه پشمی؟ همه‌ش ضرر می‌دهم. یا در هنگام شراکت یکی از طرفین که مسئول حساب و کتاب است، سود تجارت را کمتر از واقع اعلام می‌کند و هنگامی که شریکش سراغ سود زیادتر را می‌گیرد در پاسخ می‌گوید چه کشکی، چه پشمی؟ سودمان همین مقدار بوده.

داستان مثل:

«یک روز گله‌داری گوسفندانش را از آغل بیرون آورد و برای چراندن به صحرا برد. هوای بهار بود و ناگهان باد شدیدی وزید و هوا ابری شد و باران تندی بارید. گله‌دار نمی‌دانست چه کند. گوسفند‌ها هر کدام به طرفی رفتند و خود او هم از ترس سیل، به روی شاخه‌های درختی رفت. بالای درخت که رسید سر به آسمان بلند کرد و گفت:

«خدایا من و گوسفندانم را از این باد و باران نجات بده، نذر می‌کنم که نصف گوسفندهایم را به فقرا و مستمندان بدهم.»

چند لحظه گذشت و کم کم از شدت باد و باران کاسته شد.

گله‌دار خیالش راحت شد که خطر رفع شده و قبل از اینکه از درخت پایین بیاید، همان طور که بالای درخت نشسته بود گفت: خدایا خودت می‌دانی که فقرا چوپانی بلد نیستند و نمی‌توانند از گوسفندها مراقبت کنند.
من آن‌ها را خودم نگه می‌دارم و در عوض هر چه پشم و کشک از گوسفندها به دست آمد، در راه تو به فقرا می‌دهم.

گلّه‌دار شروع کرد به پایین آمدن از درخت و از این که چنان نذر بزرگی کرده، پشیمان بود. وقتی به وسط تنۀ درخت رسید دوباره رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا، آدم فقیر و بیچاره پشم به چه دردش می‌خورد؟ همان بهتر که کشک را به فقرا بدهم تا شکمی از عزا در آورند و پشم را خودم نگهدارم.»

وقتی پایش به زمین رسید رو به آسمان کرد و گفت: چه کشکی، چه پشمی؟ من از روی ترس یک چیزی گفتم.
گوسفندهای پراکنده‌اش را جمع کرد و تصمیم گرفت به خانه‌اش برگردد.

هوای بهاری مجدداً منقلب شد و ناگهان رعد و برقی در آسمان پیدا شد و بارانی سیل‌آسا شروع به باریدن کرد و سیل شدیدی راه افتاد و تا گله‌دار به خودش بیاید و بتواند خودش را جمع و جور کند، گله را سیل برد.»

 

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا