زنگ تفریحشعر و داستان

زیباترین شعرها در وصف قمر منیر بنی هاشم


شعرهای زیبا ادبیات یک جامعه را تشکیل می‌دهند. خواندن شعر به خودی خود و به طور نامحسوس، باعث پرورش و لطافت روح انسان می شود و ذوق را بارور می‌سازد.

مدرسه آنلاین می‌کوشد به قدر وسعش شعرهای خوب را با شما به اشتراک بگذارد. امروز شعرهایی زیبا از شاعران کشور در وصف حضرت ابالفضل العباس سلام‌الله‌علیه به مناسبت تاسوعای حسینی به شما تقدیم می‌کنیم.

مشک برداشت که سیراب کند دریا را
رفت تا تشنگی‌اش آب کند دریا را

آب روشن شد و عکس قمر افتاد در آب
ماه می‌خواست که مهتاب کند دریا را

تشنه می‌خواست ببیند لب او را دریا
پس ننوشید که سیراب کند دریا را

کوفه شد علقمه، شقّ القمری دیگر دید
ماه افتاد که محراب کند دریا را

تـا خجالت بکشد، سرخ شود چهرۀ آب
زخم می‌خورد که خوناب کند دریا را

ناگهان موج برآمد که رسید اقیانوس
تا در آغوش خودش خواب کند دریا را

آب مهریّۀ گل بود والّا خورشید
در توان داشت که مرداب کند دریا را

روی دست تو ندیده است کسی دریا را
چون خدا خواست که نایاب کند دریا را

(سید حمید رضا برقعی)

از خواهش لب‌های او بی تاب شد آب
از شرم آن چشمان آبی آب شد آب

وقتی که خم شد نخل‌ها یکباره دیدند
لبخند زد مَرد و پر از مهتاب شد آب

آنقدر بر بانوی دریا سجده می‌کرد
تا در قنوت آخرش محراب شد آب

زیباترین طرح خدا بر پرده‌ها رفت
وقتی میان دست‌هایش قاب شد آب

یک لحظه با او بود اما تا همیشه
از چشم‌های تشنه‌اش سیراب شد آب

آن تیرها، شمشیرها بارید و بارید
توفان گرفت و گرد او گرداب شد آب

تیر آمد و … از حسرت مشکی که می‌مرد
مرداب شد، مرداب شد، مرداب شد آب

(قاسم صرافان)

علقمه موج شد، عکسِ قمرش ریخت به هم
دستش افتاد زمین، بال و پرش ریخت به هم

تا که از گیسویِ او لختۀ خون ریخت به مشک
گیسویِ دخترکِ منتظرش، ریخت به هم

تیـر را با سـرِ زانوش کشیـد از چشـمش
حیف از آن چشم، که مژگانِ ترش ریخت به هم

خواهرش خورد زمین، مادرِ اصغر غش کرد
او که افتاد زمین، دور و برش ریخت به هم

قبـل از آنیکه برادر برسـد بالینش
پدرش از نجف آمد، پدرش ریخت به هم

به سـرش بود بیاید به سـرش ام بنین
عوضش فاطمه آمـد به سرش ریخت به هم

کِتف‌ها را که تکان داد، حسیـن افتاد و
دست بگذاشت به رویِ کمرش، ریخت به هم

خواست تـا خیمه رساند، بغـلش کـرد، ولی
مادرش گفت به خیمه نبرش، ریخت به هم

نـه فقط ضـرب عمـود آمد و ابـرو وا شد
خورد بر فرقِ سرش، پشتِ سرش ریخت به هم

تیر بود و تبر و دِشـنه، ولـی مـادر دید
نیزه از سینه که ردّ شد، جگرش ریخت به هم

بـه سـرِ نیزه ز پهـلو سرش آویـزان بود
آه با سنگ زدند و گذرش ریخت به هم

(حسن لطفی)

خورشید پیر روضه هجر قمر گرفت
نزدیک ماه بود که درد کمر گرفت

داغ برادری اثرش تار دیدن است
آنقدر پا کشید ز جسمت خبر گرفت

زخم عمود را که به فرق سر تو دید
دست کمر گرفۀ خود را به سر گرفت

ای کاش از تن تو عدو دست می‌کشید
حتی برای غارت تو جنگ در گرفت

بهتر از این نمی‌شود این پاره پاره تن
وقتی که دور جسم تو را صدنفر گرفت

برخیز و گو چرا بدنت پر ز آهن است
برخیز و گو چرا بدنت شکل پر گرفت

گفتم حرم لباس اسارت به تن کند
در غیبت تو دور حرم را خطر گرفت

حالا حسین مانده و قد خمیده‌اش
خورشید پیر روضه هجر قمر گرفت

(سید پوریا هاشمی)

تاسوعا

دلی به وسعت پهنای عرش بالا داشت
لبی به وسعت مهریه ‌‌های زهرا داشت

کنار علقمه در سجده‌گاه چشمانش
نداشت هیچ کسی را فقط خدا را داشت

اگر چه قطره آبی میان مشک نبود
ولی کرانهۀ چشمش هزار دریا داشت

هدر نرفت ز پرتاب چله‌ها، تیری
امیر علقمه از بس که قدّ و بالا داشت

همین که در وسط گیر و دار، گیر افتاد
عمودی آمد و فرقش شکست تا جا داشت

درست وقت نزولش؛ همه نگاه شدند
رشید بود و زمین خوردنش تماشا داشت

حسین بود و علی اصغر شهید شده
کنار علقمه اما هنوز سقا، داشت…

(علی اکبر لطیفیان)

چند آسمان ورای تمنای ابرها
فریاد می‌زنند که مولای ابرها

بی‌تو قرار نیست ببارند غیر خون
این سرنوشت حتمی فردای ابرها

باران! که چون نرفتن تو غیر ممکن است
لختی بمان به روی حرم جای ابرها

اطفال صف کشیده که بر شانه‌ات روند
چون دیدنیست دشت زبالای ابرها

از شرم آب شد بدنت تا بخار شد
از جسم توست تک تک اجزای ابرها

اینگونه شد که راز فراوانی غمت
پیوند می‌خورد به معمای ابرها

یک ماه گمشده! به تمنّای آب نیست
منظور خواهرت ز تماشای ابرها

در امتداد آبی سیر نگاه تو
پا می‌گذاشت قافله جا پای ابرها

برخیز چون به علقمه مه گرفته‌ات
خیره شده خدای تو از لای ابرها

(هادی جانفدا)

با منِ تشنه لب اِی مشک وفاداری کن
دلِ اهل حرم این جاست تو دلداری کن

همره آبِ درونت به زمین می‌ریزد
آبرویم به بر یار خریداری کن

خواهم آبی ببرم بهر گلویی کوچک
آه اِی مشک زمین خورده مرا یاری کن

یاد لب‌های حسین آب نخوردم هرگز
یاد مظلومی او باش تو غمخواری کن

دستم از بازوی من قطع شد و با دندان
سوی خیمه بَرَمَت یاریِ بیماری کن

من علمدار سپاهم به زمین افتادم
بهر یاری تنم خیز علمداری کن

آبرویم به بر فاطمه رفت از خجلت
با منِ تشنه لب‌ای مشک وفاداری کن

(محمد مبشر)

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا