زنگ تفریحشعر و داستان

داستان بزبز قندی

از جمله نیازهای روزمره کودکان و نوجوانان و حتی بزرگسالان خواندن شعر و داستان است که سهم به سزایی در پرورش ذوق و خلاقیت آنها دارد. خواندن و شنیدن داستان یکی از تفریحات و سرگرمی های مفید برای کودکان است که قدرت گفتاری و نوشتاری و همچنین تخیل و حافظۀ آنها را تقویت می کند.

ما بنا داریم در مدرسه آنلاین گاه گاهی داستان های کوتاه کودکانه بگذاریم تا کودکان علاوه بر پر کردن اوقات فراغت از کارکردهای آموزشی، اخلاقی و تفریحی آن بهره ببرند. داستان «بزبز قندی» از جمله داستان های خوب و زیباست که با هم می خوانیم.

روزی روزگاری در یک جنگل سبز یک بزبزقندی با سه بزغالش زندگی می کردن. بزبز قندی اسم بچه هاش رو گذاشته بود: شنگول، منگول و حبۀ انگور .
بز بز قندی همیشه بچه ها رو نصیحت می کرد و می گفت هرگز در را به روی کسی که نمی شناسند باز نکنند و خیلی مواظب آقا گرگه باشن. اون می گفت که آقا گرگه همیشه تو کمینه.
یه روز که بزبز قندی داشت می رفت بیرون به بچه هاش گفت: «شنگولم، منگولم، حبه انگورم، من دارم می رم بیرون. مبادا در رو رو کسی باز کنین ها.»
بچه ها با هم گفتند :«نه مامان بزی ، خیالت تخت باشه.»
بزبز قندی رفت و  آقا گرگه که همیشه منتظر بود بچه ها تنها بمونن، پشت درخت ها وایستاده بود. وقتی دید بزبز قندی حسابی دور شده  به طرف کلبه رفت و در زد.
بچه ها پرسیدند: «کیه کیه در می زنه ؟»
گرگه گفت: «منم منم مادرتون، غذا آوردم براتون. در رو باز کنین.»

بچه ها گفتن: مامان ما صداش نازک و قشنگه، اما صدای تو کلفته. تو مادر ما نیستی.»

گرگه همونجا ایستاد و فکر کرد و چند دقیقه بعد دوباره در زد و با صدای نازکی گفت: «منم منم مادرتون، غذا آوردم براتون. در رو باز کنین.»

بچه ها گفتن: «اگه تو مامان ما هستی، دستات رو از زیر در نشون بده.»

آقا گرگه دست هاش رو از زیر در نشون داد. بچه ها گفتن: «چه دست های سیاه و بزرگی، چه ناخونای بلندی، مامان ما دست های سفید و خوشگلی داشت و ناخوناش کوتاه و تمیز بود. تو مامان ما نیستی .»

آقا گرگه کمی فکر کرد و بعد به طرف آسیاب دوید. دستهاش رو تو آرد فرو کرد، ناخوناش رو کوتاه کرد. به طرف کلبه برگشت و دستهاش رو از زیر در نشون داد .

بچه ها با دیدن دست های سفید گرگ ناقلا، گول خوردند و در رو باز کردن. آقا گرگه به داخل کلبه پرید و بچه ها رو دنبال کرد .

حبۀ انگور که از همه کوچیک تر بود رفت داخل تنور و قایم شد ولی شنگول و منگول بیچاره جایی برای قایم شدن پیدا نکردن.
گرگ بدجنس هم در یک چشم به هم زدن بزغاله ها را قورت دادد و با خوشحالی گفت: «به به چه ناهار خوشمزه ای خوردم، بعد مدت ها دلی از عزا درآوردم.»

اقا گرگه از بس که سنگین شده بود همونجا نشست و خوابش برد .

مامان بزی با سبد خرید از شهر برگشت ولی به جای بچه ها دید گرگ ناقلا با شکم باد کرده وسط کلبه دراز به دراز افتاده و اثری از بچه ها نیست.

بز بز قندی شروع به بیقراری و گریه کرد. حبۀ انگور که صدای مامان بزی رو شنید از تنور بیرون پرید و اشک ریزون ماجرا رو تعریف کرد.

بز بز قندی عصبانی شد. چاقوی آشپزخونه رو برداشت، به طرف گرگ رفت و شکمش رو پاره کرد. شنگول و منگول بیرون پریدند و مادرشون رو بغل کردن.

بزبزقندی شکم آقا گرگه رو پر از کاه کرد و اون رو دوخت. بعد گرگ رو با لگد از خونه بیرون انداخت.

بچه ها که درس بزرگی گرفته بودن به مامانشون قول دادن که همیشه حواسشون جمع باشه و گول کسی رو نخورن.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا