چشم خدا بیفاطمه، آئینه، کم داشت
شعرهای زیبا ادبیات یک جامعه را تشکیل می دهند. خواندن شعر به خودی خود و به طور نامحسوس، باعث پرورش و لطافت روح انسان می شود و ذوق را بارور می سازد.
مدرسه آنلاین می کوشد به قدر وسعش شعرهای خوب را با شما به اشتراک بگذارد. شعری آیینی از احمد بابایی به مناسبت شهادت حضرت فاطمه زهرا سلاماللهعلیها به شما تقدیم می کنیم.
درسایۀ طوبی اگر عرش، ایستادهست
یاس و بِه و سیب بهشتی، بار دادهست
با سجدۀ زهرا عبادت، جان گرفته
حق، با بتول از انبیا پیمان گرفته
با «هَل اَتی» درهای «بارِ عام» باز است
زهرا که باشد سفرۀ ایتام باز است
از نسلِ سلمانیم و یاد اهل بیتیم
ما هم غلامِ خانه زاد اهل بیتیم
هم سایۀ توحید بود و روح عصمت
هم کارِ خانه با کنیزش کرده قسمت
از عهدۀ مدحش دلِ ما بر نیامد!
«زهرا شدن» از غیرِ زهرا بر نیامد…
گرچه ز کارِ خانه، دستش پینه دارد
او مادری بر یازده آئینه دارد
با خون نموده نخلِ دین را آبیاری
او مادرِ نسلِ شهیدان است… آری!
نجمِ شفاعت بود عرشِ مهر و مَه را
پس دومین رکنِ ولایت بود «زهرا»
هفتاد و دو آئینه در دستان زهراست
آری… شهادت، سفرۀ احسانِ زهراست
بدمستی آئینهها، خوشنامی ماست
یک جلوه اش «بیداریِ اسلامی» ماست
بر غیرِ زهرا از ازل گفتیم تا «نه»
ترس از «خدا» داریم و ترس از «کدخدا»، نه!
در ظلمتی که بارِ اهلِ مکّه، کج بود
منصورهای آمد که حجّت بر حُجَج بود
بطنِ تکاثر، گور دخترهاست انگار
حق، در ظهورش کوثری میخواست انگار!
محتاج، از انفاق او با تاج میرفت
از دامنِ زن، مرد تا معراج میرفت
گرچه فلَک، در محضر او قدِّ خَم داشت
«حوریه»، پایش از عبادتها ورم داشت
آنسان که حیدر در کفَش تیغِ دو دَم داشت،
زهرا هم از «عفّت»، سلاحی محترم داشت
«چشم خدا» بیفاطمه، آئینه، کم داشت
با این همه… ای کاش زهرا هم «حرم» داشت…
ما لال بودیم… او تبِ فریادمان داد
رسم حمایت از ولی را یادمان داد
حالا که صدها سال زان دوران، گذشتهست
عطر خدا در عصرِ ما آکنده گشتهست
این سرزمین، آوازه از «روح خدا» یافت
ایران به هر شهری هزاران کربلا یافت
بر سفرۀ حُسن تو مهمانیم، مادر!
سرزنده مانند شهیدانیم، مادر!
با پینههای دست، یار اهل بیتیم
ما کارگرهای دیار اهل بیتیم
آهی که داریم از غمِ قتلش، حماسیست
زیرا سپاهِ اشکِ زهرا هم سیاسیست
فرزند زهرا گفت: در صدر است ایران!
«شِعب ابی طالب»…نه! در بدر است ایران!
وقتی پسندیدیم راه کربلا را
از جنگ و از تحریم باکی نیست ما را
حیدر، اگر یکّه سوارِ یکّهتاز است
زهرا که باشد، از سِپر هم بینیاز است!
بغضِ گلو بر چادرِ زهرا، گِره شد
زهرا به خاک افتاد و حیدر، بیزِره شد
اندوه حیدر تا قیامت رفتنی نیست
«گفتن ندارد!» داغ زهرا گفتنی نیست