زیباترین شعرها برای امام صادق؛ به منبر می رود دریا، به سویش گام بردارید
شعرهای زیبا ادبیات یک جامعه را تشکیل میدهند. خواندن شعر به خودی خود و به طور نامحسوس، باعث پرورش و لطافت روح انسان می شود و ذوق را بارور میسازد.
مدرسه آنلاین میکوشد به قدر وسعش شعرهای خوب را با شما به اشتراک بگذارد. شعرهای زیبای آیینی را به مناسبت شهادت امام صادق سلامالله علیه به شما تقدیم میکنیم.
به منبر میرود دریا، به سویش گام بردارید
هلا! اسلام را از چشمۀ اسلام بردارید
مبادا از قلمها جابیفتد واژهای اینک
که بر منبر قدح کج کرده ساقی جام بردارید
«سَلونی» را هدر کردند روزی مردمان، امروز
بپرسیدش! از اسرار جهان ابهام بردارید
الا ای شاعران! چشمان او آرایۀ وحی است
برای ما از آن باران کمی الهام بردارید
نسیم صبح صادق میوزد از گیسوی صادق
از آن مضمون پیچیده جناس تام بردارید
به فرزندان، به اهل خانه جز ایشان که میگوید
غلام خستهام خفته، قدم آرام بردارید
اگر فرمان او باشد، نباید پلک برهم زد
به سوی شعله چون هارون مکّی گام بردارید
«رُویَّ عَن امامِ جعفر الصّادق لَه الرّحمَه…»
به جز احکام او چشم از همه احکام بردارید
به جای حج به سوی کربلا رفتن خداجویی است
کفن باید به جای جامۀ احرام بردارید
اگر در گوش نوزادی اذان میخواند، میفرمود
که با آب فرات و تربت از او کام بردارید
میان شعلهها آیات ابراهیم میسوزد
میان گریه ختم سورۀ انعام بردارید
(سیدحمیدرضا برقعی)
****************
ای جمال کبریا آیینهات
علم کل انبیا در سینهات
دانش آرد سجده بر خاک رهت
ملک نامحدود حق دانشگهت
با نگاهت قطره دریا میشود
ذره مهر عالمآرا میشود
علم آرد بر درت روی نیاز
وحی کرده بر شما آغوش، باز
نام تو نامآوران را شور داد
هفت شهر معرفت را نور داد
هم سرانگشت الهی خامهات
هم کتابالله، دانشنامهات
حیدر و زهرا و احمد کیست؟ تو
صادق آل محمد کیست؟ تو
بوبصیرت بر بصیرت جان و سر
جابر تو علم شیمی را پدر
کرسی درست مفضلپرور است
هر کلامت هفتدریا گوهر است
گرچه تا عمق زمانها تاخته
علم هم قدر تو را نشناخته
نور شد نور از چراغ مکتبت
بوسۀ آیات قرآن بر لبت
هرچه دانش گشت عمرش بیشتر
باز از او دیدم تو بودی پیشتر
ای ندای کبریا در گوش تو
علم پیش از شیر مادر نوش تو
ای جهاد علمیات از ابتدا
حاصل خون دل خون خدا
هر کلامت صفحۀ دل را جلاست
میوهای از نخل سبز کربلاست
تا که هارونت نهد پا در تنور
با نگاهش گل کند از نار، نور
پیشتر از خلقت این روزگار
شیعه کرده مکتبت را اختیار
ما که خود در عالم زر بودهایم
پیرو آل پیمبر بودهایم
مهر آل فاطمه در خون ماست
از نخست خلقت این قانون ماست
شیعه از آغاز خلقت حیدریست
شیعه تا صبح قیامت جعفریست
شیعه بارانی سفید از ابر توست
شیعه هرجا هست دور قبر توست
شیعه همچون مشعل افروخته
پشت دیوار بقیعت سوخته
شیعه یک شعله است از طور شما
شیعه یک جلوه است از نور شما
شیعه را چون حی سرمد آفرید
از گِل آل محمد آفرید
اهل دوزخ شعلهها افروختند
مثل زهرا خانهات را سوختند
گرچه از کاشانهات برخاست دود
همسرت آن لحظه پشت در نبود
چشم بر دریای آتش دوختی
ذکر یازهرا گرفتی؛ سوختی
گرچه شد بر تو جسارتها بسی
کودکانت را نزد سیلی کسی
تو به دست بسته کردی راه، طی
رفت کی رأس منیرت نوک نی؟
ای بقیعت بقعۀ دلهای ما
وی مزارت شمع محفلهای ما
تا نیاز آفرینش سوی توست
اشک «میثم» وقف خاک کوی توست
(غلامرضا سازگار)
**************
بنال ای دل که در نای زمان فریاد را کشتند
بهین آموزگار مکتب ارشاد را کشتند
اساتید جهان باید به سوک علم بنشینند
که در دانشگه هستی، بزرگ استاد را کشتند
به جرم پاسداری از حریم عترت و قرآن
رئیس مذهب و الگوی عدل و داد را کشتند
بجای اشک و خون دل، ببار ای آسمان زین غم
که نور دیدگان سید امجاد را کشتند
دریغ و درد کز بیداد منصور ستمگر
به جرم یاری دین مظهر امداد را کشتند
به جنّت مادرش زهرا پریشان کرده گیسو را
که بهر حفظ قرآن شافع میعاد را کشتند
من ژولیده میگویم ز نسل ساقی کوثر
امام جانشین و پنجمین اولاد را کشتند
(ژولیده نیشابوری)
***************
ازمهر؛ آسمان مدینه اثر نداشت
من سفره ام کباب؛ به غیر از جگر نداشت
(ما آن شقایقیم که با داغ زادهایم)
جز داغ دل نصیب ؛ جگر بیشتر نداشت
بردند اگر به بزم عدو نیمه شب مرا
آن جا یزید و؛چوب تر وتشت زر نداشت
از کودکان لرزه به پیکر فتادهام
یک تن؛ امید دیدن روی پدر نداشت
گویی مدینه رسم شده ؛ خانه سوختن
سهمی دگر ؛زمادر خود این پسر نداشت
غم نیست خانه ام اگر آتش گرفت ؛شکر
گر خانه سوخت ؛فاطمه ای در پشت در نداشت
(علی انسانی)
*************
منم آن دل که ز داغ تو به دریا میزد
روضه ات شعله به دامان ثريا ميزد
مو سپیدی که دو دستش به طنابی بستند
پیر مردی که نفس در پی آنها میزد
آن طرف گریۀ طفلان من و در این سو
خنده بر بی كسي ام دشمن زهرا می زد
نيمه جاني كه در آتش پی ِ طفلانش بود
شعله وقتی ز در سوخته بالا ميزد
آه از آن بزم شرابی که به يادم آورد
داغ آن زخم که نامرد به لبها میزد
یاد آن طفل که زنجیر تنش مانع بود
تا ببیند که لبِ چوب کجا را میزد
همه ي قدرت خود جمع نمود اما دید
خیزران را به لب زخمی بابا میزد
ترکه اش گاه به رخ گاه به دندان می خورد
در عوض عمه ي ما بود که خود را میزد
(حسن لطفی)
***************
آن قدر بیصدا و خموش از ترانهای
حِس میكنم شكسته و بيآشيانهای
آقا شنيدهام پِی مركب دويدهای
پای برهنه،نيمۀ شب،چی كشيدهای؟
با پنجه زهر بر جگرت چنگ میزند
با لكّههای خون به لبت رنگ میزند
گيسو سفيد ، قدّ كمان ، بين بستری
آقا چه قدر پير شدی…شكل مادری
اشك فراق در نگهت موج میزند
دلواپس يتيمی موسیبن جعفري
چشم بقيع منتظر مقدمت شده
تو آخرين امانت شهر پيمبری
حالا به ياد خاطرۀ دست بستهات
گريان برای غربت زهرا و حيدری
آتش گرفت خانهات امّا كسی نشد
در بين شعله كُشتۀ ديواری و دری
دشمن برای قتل تو شمشير میكشيد
قلب نبی ز غصهي تو تير میكشيد
پيغمبر خدا به كجا بود…كربلا…
آنجا كه خون ز فاجعه تصوير میكشيد
وقتي سر حسين به نيزه بلند شد
كلّ سپاه نعرۀ تكبير میكشيد
(علی صالحی)
***********
ما بی وجود لطف تو مذهب نداشتیم
در دین و علم این همه منصب نداشتیم
نورت اگر نبود به جز شب نداشتیم
ذکر حسین جان به روی لب نداشتیم
آری اگر که شیعه به پا هست و عاشق است
از فيض قال باقر و از قال صادق است
با گوشۀ نگاه تو زائر درست شد
با روضه خوانی تو شعائر درست شد
از ذوق توست این همه شاعر درست شد
از قطره ای ز علم تو جابر درست شد
هرکس بدون توست به محشر معطل است
توحید ما طفیلی درس مفضل است
درهای شهر علم به دست تو باز شد
اسلام پای مكتب تو سرفراز شد
از شرق و غرب با تو جهان بی نياز شد
اصلی ترين وصيت تو بر نماز شد
در فكر شيعه بود هميشه دل شما
ماييم از اضافۀ آب و گل شما
شاگرد تو اگرچه که چندین هزار بود
از آنهمه چقدر برای تو یار بود؟
دردت یکی نبود، غمت بیشمار بود
مثل علی همیشه به چشم تو خار بود
پس چاره ای به غیر صبوری نداشتی
بیش از سه چار شیعه تنوری نداشتی
خفاش های نیمه شب تار آمدند
تو در نماز، در پی پیکار آمدند
مانند دزد از سر دیوار آمدند
اینگونه در مدینه همه بار آمدند
بر روی خاک از نفس افتاده می کشند
اینها ز زیر پای تو سجاده می کشند
در کوچه نیست پوشش و عمامه بر سرت
آتش گرفته است دری در برابرت
اما نبود پشت در خانه همسرت
پیچیده است ناله «ای وای مادر»ت
این حال و روز و صحنه برای تو آشناست
در کوچه پابرهنه… برای تو آشناست
در کوچه دست بسته… علی بود و فاطمه
تنها ، غریب، خسته… علی بود و فاطمه
در بین خون نشسته… علی بود و فاطمه
با پهلویی شکسته… علی بود و فاطمه
آنكه فرشته بود پی هم نشينیاش
آمد به گوش ناله فضه خذینی اش
(محمد رسولی)