با خوانندگانداستان

هیس، فقط سوار شو؛ داستان عاشقانه

داستان های عاشقانه همیشه از جذاب ترین داستان ها بوده است. داستانهایی که مفهومی زیبا و حقیقی را از عشق های پاک و راستین بازگو می کنند.

مدرسه آنلاین – مدرسه آنلاین در این بخش داستان کوتاه عاشقانه ای بین دختر و پسری جوان را روایت می کند که یکی از زیباترین عشق ها و دوست داشتن ها را نشان می دهد.

این داستان گوشه ایی از زندگی عاشقانه و زیبای دختر و پسری جوان به نام جولیا و دیوید است که دست تقدیر آنها را روبروی هم قرار می دهد و مسائل عاشقانه و رمانتیک زیبایی در زندگی آنها رخ می دهد و در واقع احساسی زیبا و پایدار را نمایش می دهد و بیانگر عشق راستین دختر و پسر جوانی است که مدت ها به دنبال احساسی پاک و ناب بوده اند. خواندن این داستان کوتاه عاشقانه زیبا خالی از لطف نیست:

روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: میخواهم رازی را به تو بگویم.

دیوید گفت: گوش میکنم. 

جولیا گفت: من میخواستم همان اول این مسئله را با تو در میان بگذارم، اما نمیدانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آن طور که باید خوش قیافه نبودم، بابت این دو ماه واقعا از تو عذر میخوام.

دیوید گفت: مشکلی نیست.

جولیا پرسید: یعنی تو الان ناراحت نیستی؟ 

دیوید گفت:  ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخلاقیاتش با من میخواند فلج است، از این ناراحتم که چرا همان اول با من روراست نبودی، اما مشکلی نیست من باز هم تو را میخواهم و عاشقانه دوستت دارم.

جولیا با تعجب گفت: یعنی تو باز میخواهی با من ازدواج کنی؟

دیوید در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: بله عشق من

جولیا پرسید: مطمئنی دیوید؟

دیوید گفت: بله و همین امروز هم میخواهم تو را ببینم.

جولیا با خوشحالی قبول کرد و دیوید همان روز با ماشین قدیمی اش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت، اما هر چه گذشت جولیا نیامد… پس از ساعاتی موبایل دیوید زنگ خورد…

جولیا گفت: سلام.

دیوید گفت: سلام، پس کجایی؟

جولیا گفت: دارم میام، از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟

دیوید گفت: اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمی آمدم عشق من.

جولیا گفت: آخه…

دیوید گفت: آخه نداره، زود بیا من منتظر هستم

و پایان تماس…

پس از گذشت دو دقیقه یک ماشین مدل بالا کنار دیوید ایستاد… جولیا شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه میکرد… دیوید که مات و مبهوت مانده بود فقط با تعجب به او نگاه میکرد.

جولیا با لبخندی پر از اشک گفت سوارشو زندگی من…

دیوید که هنوز باورش نشده بود، پرسید: مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بدقیافه نبودی؟ پس… من همین الان توضیح میخواهم.

جولیا گفت: هیس، فقط سوارشو

آری، دخترک داستان عاشقانه کوتاه ما، دختر یکی از ثروتمند ترین افراد آن شهر بود. آنها ازدواج کردند و بهترین و عاشقانه ترین زندگی را ساختند.

دخترک سالها بعد داستان عاشقانه زندگی خود را برای همه تعریف نمود و گفت هیچ وقت نمیتوانستم شوهری انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد، زیرا همه از وضعیت مالی من خبر داشتند و نمیتوانستم ریسک کنم… به همین خاطر تصمیم گرفتم که با یک ایمیل گمنام وارد دنیای چت شوم، سه سال طول کشید تا من دیوید را پیدا کردم، در این مدت طولانی به هر کس که میگفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد میکرد، اما من تسلیم نشدم و با خود میگفتم اگر میخواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. میدانم واقعا سخت است که یک پسر با یک دختر فلج ازدواج کند، اما دیوید یک پسر نبود… او یک فرشته بود.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا