زنگ تفریحشعر و داستان

داستان عاشقانه/تو عصبانی میشدی عوضش اون محبت میکرد

چند سالی بود که دوسش داشتم؛ بالاخره دلو به دریا زدم و تصمیم گرفتم بهش بگم. توی پارک قرار گذاشته بودیم، یه شاخه گل رز سفید تو دستم بود. وقتی دیدمش انگار که بار اول باشه، قبلم تند تند می زد، شاید به این خاطر که این اولین دیدار دونفرمون بود؛ تا قبل از این هرچی بود دید و بازدید فامیلی بود.

مدرسه آنلاین – داستان ها برگرفته از حقیقت زندگی آدم ها هستند. گاهی تلخ، گاهی شیرین. اما همگی پر از عبرت. مدرسه آنلاین در این داستان، عاشقانه ای را روایت می کند که با یک دل شکستن و حرف تلخ سرنوشتش تغییر می کند. 

چند سالی بود که دوسش داشتم؛ بالاخره دلو به دریا زدم و تصمیم گرفتم بهش بگم. توی پارک قرار گذاشته بودیم، یه شاخه گل رز سفید تو دستم بود. وقتی دیدمش انگار که بار اول باشه، قبلم تند تند می زد، شاید به این خاطر که این اولین دیدار دونفرمون بود؛ تا قبل از این هرچی بود دید و بازدید فامیلی بود.

اونم انگار خجالت می کشید، گونه هاش سرخ شده بود با یه لبخند ملیحی بهم سلام کرد و سرشو انداخت پایین.

اون روز برام مهم ترین روز زندگی بود. کف دستام از شدت هیجان عرق کرده بود، اما چشم ازش برنمی داشتم دلم میخواست زمان وایسه و من برای همیشه تو چشمای الهه محو بشم.

– آقا بهزاد حواستون هست؟

– بله. چیزه… راستش… الهه خانم، من… چه طوری بگم…

– راحت باشید…

این جمله اینقدر برام صمیمی بود که نفس حبس شدمو باز کرده و هرچی تو این چند سال تو دلم بود بهش گفت. بهش گفتم که چقد دوسش دارم و نمی تونم بدون اون زندگی کنم، بهش گفتم که همه زندگیم شده و شب و روزمو گرفته…

در حالی که آماده بودم واکنش تندی ازش ببینم. لبخند زد و بهم گفت که اونم همین حسو به من داره. و اینجا بود که حس کردم خوشبخت ترین آدم روی زمینم…

عاشقانه های ما شروع شده بود و خانواده ها هم در جریان بودن. من و الهه هر روز بیشتر به هم علاقه مند می شدیم تا این که یه روز سر کله ی یکی از آشناهای خانوادگیشون پیدا شد، تو عمرم همچین پسره سمجی ندیده بودم با اینکه میدونست ما عاشق همیم و قراره به زودی عروسی کنیم اما ولکن ماجرا نبود. خلاصه بعد از چندماه دعوا بلاکش کرد و گفت که کس دیگه ای رو دوست داره و ازش خواست که دیگه مزاحمش نشه.

همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه بعد از چند بار جر و بحث کوچیک من برای اولین بار عصبانی شدم و بهش گفتم دیگه تو هم بخوایی من نمیخوامت برو هر غلطی میخوای بکن اصلا برو با اون پسره دوست شو.. نمیدونم چرا این حرفارو به زبون آوردم.

درست فردای روزی که ما دعوا کردیم اون آدم پیام های عاشقانه فرستاد و الهه هم که باورش نمی شد من بهش اون حرفارو زدم  بهم پیام داد که بیا برای همیشه تموم کنیم.

من ۱۰روزی بهش پیام ندادم اما از طریق مادرش از حال روزش خبر داشتم.. و این مدت، زمان خوبی بود که الهه مطمئن بشه من دوسش ندارم و فقط یه مدت باهاش خوش گذروندم… به اون آدم قول ازدواج داد و من و برای همیشه کنار گذاشت.
وقتی باهاش حرف زدم، گفت «خودت گفتی که برم گم شم خودت گفتی برو با اون باش، تو از روی هوس دوسم داشتی، دیگه هیچ وقت نمی خوام ببینمت»

اما واقعیت این نبود… خودمو که نمیتونم گول بزنم…من دوستش داشتم بیشتر از هر کسی تو زندگیم. الهه تنها دختری بود که عاشقش شدم. پشیمون بودم از حرف نا به جا زدن و دل شکستن، از عصبانیت بی مورد، …اما اون از خیانتش احساس پشیمونی نداشت و فقط میگفت تو عصبانی میشدی عوضش اون محبت میکرد…

نشستم زیر سایه درخت، روی نیمکتی که اولین بار بهش ‘گفتم عاشقشم، و فکر می کنم به این که چقدر زود همه چی تموم شد. کاش عصبانی نمی شدم یا حداقل تو عصبانیت مواظب حرفام بودم. پشیمونم اما پشیمونی فایده ای نداره…

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا