زنگ تفریحشعر و داستان

حکایت؛ مردی که در خواب به او آدرس گنجی را در مصر دادند

حکایت نوعی از داستان کوتاه است که در آن درس یا نکته‌ای اخلاقی نهفته است. ادبیات فارسی ما سرشار از حکایات زیبای ادبی و اخلاقی است. داستان‌هایی که پند و اندرز می‌دهد و زیبایی‌های ادبی و زبانی آن گفتار و نوشتار خواننده را روان و زیبا می‌کند و حکمت‌هایش به او حکمت می‌آموزد و در اخلاق فردی و جمعی بسیار مؤثر است.

در مدرسه آنلاین حکایاتی از متون ادبی فارسی برای شما انتخاب و هر چند وقت یک بار منتشر می‌کنیم. در زیر حکایتی از مثنوی معنوی مولانا به شما تقدیم می‌کنیم. ابتدا خلاصۀ حکایت را به نثر و سپس اصل آن را که به نظم است می‌آوریم.

خلاصۀ حکایت

مردی که وارث ثروتی هنگفت شده بود، همه را به هدر داد و به خاک سیاه فقر و زاری نشست. فقر و حِرمان چنان دلِ او را بشکست که خالصانه رو به درگاه الهی آورد و از سرِ سوز و گداز دست به نیایش و زاری بلند کرد تا آنکه شبی در خواب بشنید که هاتفی بدو می گوید: هر چه زودتر از موطنت یعنی بغداد رهسپار مصر شو که در آن سرزمین حاجتت روا شود. مرد با دلی سرشار از امید آهنگ سفر کرد و راهی مصر شد . وقتی قدم در خاک مصر بنهاد هیچ خرجی برای او نمانده بود زیرا هر آنچه داشت در اثنای سفر هزینه کرده بود. پس از ساعتی فکر کردن چاره‌ای جز گدایی و دریوزگی ندید. امّا او واقعاََ گدا نبود و رویِ گدایی هم نداشت. بالاخره تصمیم گرفت که در تاریکی شب به گدایی رود تا چهره‌اش دیده نشود‌. از قضا در آن ایّام محلّه‌های مصر از دست دزدان و حرامیان ناامن شده بود و به حکم مُرِّ خلیفۀ وقت، داروغۀ شهر و مأموران شبگرد موظّف بودند که عابران را در شب دستگیر کنند و به سیاست رسانندپ. مرد غریب در تاریکی شب به کوچه‌ای درآمد و هنوز مردّد بود که بانگِ تکدّی سر دهد یا نه. داروغه او را دید و بلافاصله گریبانش بگرفت و بی‌محابا با مشت و چوب بر سر و روی او کوفتن آغازید و مدام می‌گفت: بگو ببینم رفقایت کجا هستند؟ قرار است امشب به کجا دستبرد زنید؟ بگو بگو … مرد غریب نیز ضربات را می‌خورد و ناله‌کنان امان می‌خواست.

نعره و فریاد از آن درویش خاست                           که مزن، تا من بگویم حال، راست

داروغه لختی از ضرب و شتم بازایستاد و نَفَسی تازه کرد و مرد غریب سوگند یاد کرد که والله بِالله من دزد نیستم و ماجرایم چنین و چنان است و آنگاه حکایت خواب برای داروغه به شرح بازگفت. داروغه که از لحن گفتار او به صِدق او آگاه شده بود یقین کرد که با مردی گول و ساده لوح طرف شده است  که به صِرفِ دیدن یک رؤیا و به خیال یافتن گنجی عظیم از بغداد به مصر آمده است. داروغه با لحنی دلسوزانه و اندکی تمسخرآمیز بدو گفت: آخر عمو جان، چطور حاضر شده‌ای به خاطر آن رؤیا این همه راه طی کنی؟ مردک عقلت کجاست؟ خودِ من بارها و بارها خواب دیده‌ام که در بغداد و در فلان محلّه و فلان کوچه و فلان خانه گنجی نهفته است با این حال بدین خواب‌ها وقعی ننهاده‌ام و از جایم تکان نخورده‌ام. آن وقت تو با دیدن یک رؤیا ترک موطن کرده‌ای؟ طُرفه آنکه همۀ نشانی‌هایی که داروغه از گنج رؤیایی خود می‌داد درست با نشانی‌های آن مرد غریب منطبق بود. در اینجا بود که مرد غریب دریافت که گنجی که به دنبالش برآمده در شهر خود و خانۀ خود قرار دارد. منتهی یافتن آن گنج موقوفِ بدان بوده که رنجِ سفر به مصر و تعذیب‌های داروغه را تحمّل کند. همینکه از دست داروغه برهید به سوی بغداد بازگشت و گنج را در همانجا که داروغه گفته بود بیافت و زندگانیش به سامان شد.

اصل حکایت از مثنوی

مرد میراثی چو خورد و شد فقیر

آمد اندر یا رب و گریه و نفیر

خود کی کوبد این در رحمت‌نثار

که نیابد در اجابت صد بهار

خواب دید او هاتفی گفت او شنید

که غنای تو به مصر آید پدید

رو به مصر آنجا شود کار تو راست

کرد کدیت را قبول او مرتجاست

در فلان موضع یکی گنجی است زفت

در پی آن بایدت تا مصر رفت

بی‌درنگی هین ز بغداد ای نژند

رو به سوی مصر و منبت‌گاه قند

چون ز بغداد آمد او تا سوی مصر

گرم شد پشتش چو دید او روی مصر

بر امید وعدهٔ هاتف که گنج

یابد اندر مصر بهر دفع رنج

در فلان کوی و فلان موضع دفین

هست گنجی سخت نادر بس گزین

لیک نفقه‌ش بیش و کم چیزی نماند

خواست دقی بر عوام‌الناس راند

لیک شرم و همتش دامن گرفت

خویش را در صبر افشردن گرفت

باز نفسش از مجاعت بر طپید

ز انتجاع و خواستن چاره ندید

گفت شب بیرون روم من نرم نرم

تا ز ظلمت نایدم در کدیه شرم

هم‌چو شبکوکی کنم شب ذکر و بانگ

تا رسد از بامهاام نیم دانگ

اندرین اندیشه بیرون شد بکوی

واندرین فکرت همی شد سو به سوی

یک زمان مانع همی‌شد شرم و جاه

یک زمانی جوع می‌گفتش بخواه

پای پیش و پای پس تا ثلث شب

که بخواهم یا بخسپم خشک‌لب

ناگهانی خود عسس او را گرفت

مشت و چوبش زد ز صفرا تا شکفت

اتفاقا اندر آن شب‌های تار

دیده بد مردم ز شب‌دزدان ضرار

بود شب‌های مخوف و منتحس

پس به جد می‌جست دزدان را عسس

تا خلیفه گفت که ببرید دست

هر که شب گردد وگر خویش منست

بر عسس کرده ملک تهدید و بیم

که چرا باشید بر دزدان رحیم

عشوه‌شان را از چه رو باور کنید

یا چرا زیشان قبول زر کنید

رحم بر دزدان و هر منحوس‌دست

بر ضعیفان ضربت و بی‌رحمیست

هین ز رنج خاص مسکل ز انتقام

رنج او کم بین ببین تو رنج عام

اصبع ملدوغ بر در دفع شر

در تعدی و هلاک تن نگر

اتفاقا اندر آن ایام دزد

گشته بود انبوه پخته و خام دزد

در چنین وقتش بدید و سخت زد

چوب‌ها و زخمهای بی‌عدد

نعره و فریاد زان درویش خاست

که مزن تا من بگویم حال راست

گفت اینک دادمت مهلت بگو

تا به شب چون آمدی بیرون به کو

تو نه‌ای زینجا غریب و منکری

راستی گو تا به چه مکر اندری

اهل دیوان بر عسس طعنه زدند

که چرا دزدان کنون انبه شدند

انبهی از تست و از امثال تست

وا نما یاران زشتت را نخست

ورنه کین جمله را از تو کشم

تا شود آمن زر هر محتشم

گفت او از بعد سوگندان پر

که نیم من خانه‌سوز و کیسه‌بر

من نه مرد دزدی و بیدادیم

من غریب مصرم و بغدادیم
قصهٔ آن خواب و گنج زر بگفت

پس ز صدق او دل آن کس شکفت

بوی صدقش آمد از سوگند او

سوز او پیدا شد و اسپند او

دل بیارامد به گفتار صواب

آنچنان که تشنه آرامد به آب

جز دل محجوب کو را علتیست

از نبیش تا غبی تمییز نیست

ورنه آن پیغام کز موضع بود

بر زند بر مه شکافیده شود

مه شکافد وان دل محجوب نی

زانک مردودست او محبوب نی

چشمه شد چشم عسس ز اشک مبل

نی ز گفت خشک بل از بوی دل

یک سخن از دوزخ آید سوی لب

یک سخن از شهر جان در کوی لب

بحر جان‌افزا و بحر پر حرج

در میان هر دو بحر این لب مرج

چون یپنلو در میان شهرها

از نواحی آید آن‌جا بهر ما

کالهٔ معیوب قلب کیسه‌بر

کالهٔ پر سود مستشرف چو در

زین یپنلو هر که بازرگان‌ترست

بر سره و بر قلب‌ها دیده‌ورست

شد یپنلو مر ورا دار الرباح

وآن دگر را از عمی دار الجناح

هر یکی ز اجزای عالم یک به یک

بر غبی بندست و بر استاد فک

بر یکی قندست و بر دیگر چو زهر

بر یکی لطفست و بر دیگر چو قهر

هر جمادی با نبی افسانه‌گو

کعبه با حاجی گواه و نطق‌خو

بر مصلی مسجد آمد هم گواه

کو همی‌آمد به من از دور راه

با خلیل آتش گل و ریحان و ورد

باز بر نمرودیان مرگست و درد

بارها گفتیم این را ای حسن

می‌نگردم از بیانش سیر من

بارها خوردی تو نان دفع ذبول

این همان نانست چون نبوی ملول

در تو جوعی می‌رسد تو ز اعتلال

که همی‌سوزد ازو تخمه و ملال

هرکه را درد مجاعت نقد شد

نو شدن با جزو جزوش عقد شد

لذت از جوعست نه از نقل نو

با مجاعت از شکر به نان جو

پس ز بی‌جوعیست وز تخمهٔ تمام

آن ملالت نه ز تکرار کلام

چون ز دکان و مکاس و قیل و قال

در فریب مردمت ناید ملال

چون ز غیبت و اکل لحم مردمان

شصت سالت سیریی نامد از آن

عشوه‌ها در صید شلهٔ کفته تو

بی ملولی بارها خوش گفته تو

بار آخر گوییش سوزان و چست

گرم‌تر صد بار از بار نخست

درد داروی کهن را نو کند

درد هر شاخ ملولی خو کند

کیمیای نو کننده دردهاست

کو ملولی آن طرف که درد خاست

هین مزن تو از ملولی آه سرد

درد جو و درد جو و درد درد

خادع دردند درمان‌های ژاژ

ره‌زنند و زرستانان رسم باژ

آب شوری نیست درمان عطش

وقت خوردن گر نماید سرد و خوش

لیک خادع گشته و مانع شد ز جست

ز آب شیرینی کزو صد سبزه رست

هم‌چنین هر زر قلبی مانعست

از شناس زر خوش هرجا که هست

پا و پرت را به تزویری برید

که مراد تو منم گیر ای مرید

گفت دردت چینم او خود درد بود

مات بود ار چه به ظاهر برد بود

رو ز درمان دروغین می‌گریز

تا شود دردت مصیب و مشک‌بیز

گفت نه دزدی تو و نه فاسقی

مرد نیکی لیک گول و احمقی

بر خیال و خواب چندین ره کنی

نیست عقلت را تسوی روشنی

بارها من خواب دیدم مستمر

که به بغدادست گنجی مستتر

در فلان سوی و فلان کویی دفین

بود آن خود نام کوی این حزین

هست در خانهٔ فلانی رو بجو

نام خانه و نام او گفت آن عدو

دیده‌ام خود بارها این خواب من

که به بغدادست گنجی در وطن

هیچ من از جا نرفتم زین خیال

تو به یک خوابی بیایی بی‌ملال

خواب احمق لایق عقل ویست

هم‌چو او بی‌قیمتست و لاشیست

خواب زن کمتر ز خواب مرد دان

از پی نقصان عقل و ضعف جان

خواب ناقص‌عقل و گول آید کساد

پس ز بی‌عقلی چه باشد خواب باد

گفت با خود گنج در خانهٔ منست

پس مرا آن‌جا چه فقر و شیونست

بر سر گنج از گدایی مرده‌ام

زانک اندر غفلت و در پرده‌ام

زین بشارت مست شد دردش نماند

صد هزار الحمد بی لب او بخواند

گفت بد موقوف این لت لوت من

آب حیوان بود در حانوت من

رو که بر لوت شگرفی بر زدم

کوری آن وهم که مفلس بدم

خواه احمق‌دان مرا خواهی فرو

آن من شد هرچه می‌خواهی بگو

من مراد خویش دیدم بی‌گمان

هرچه خواهی گو مرا ای بددهان

تو مرا پر درد گو ای محتشم

پیش تو پر درد و پیش خود خوشم

وای اگر بر عکس بودی این مطار

پیش تو گلزار و پیش خویش راز

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. عجب…
    یعنی پائولو کوئیلو رمان کیمیاگر رو از شعر مولانا نوشته!!؟
    پائولوی دغل باز
    حداقل میگفتی از کجا کپی کردی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا