با خوانندگانداستان

عشق دوران نوجوانی ام را بعد از 52 سال در فیس بوک پیدا کردم

داستان های عاشقانه همیشه جذابیت خاص خود را دارند و جالب آنجاست که این داستان ها مثل صورت افراد است که با وجود شباهت ها اما هر کدام «خاص» خود فرد است.

مدرسه آنلاین – در این بخش از مدرسه آنلاین داستان عاشقانه ای می آید که بازگوکننده عشق شمسی و امیر است. این داستان چندین پرده دارد و البته روایت گر پرده آخر «شمسی» است.

با هم این داستان عاشقانه را می خوانیم:

پرده اول

تابستان 1335 یک خانواده جدیدی همسایه ماشدن.درست خونه روبروی ما.یک زن وشوهر با چهارتا دختر. اولی سه سال ازمن بزرگتره.دختر دومی شمسی که اونهم مثل من دانش آموزکلاس ششم دبستانه ودوتاخواهر کوچک دیگه.از همون روزهای اول احساس میکنم شمسی احترام خاصی بمن میذاره ورفتارش با من با بقیه بچه های محل فرق داره.وقتی بهم میرسیم وچشم درچشم میشیم انگار برق چشمهاش منومیگیره وحال عجیبی پیدا میکنم.رفته رفته احساس میکنم داره یه چیزیم میشه. به این ترتیب درپائیز 1335 درسن سیزده سالگی برای اولین بار عاشق میشم. هر روز از مدرسه که برمیگردم.دلم به این خوشه که فورا برم توی کوچه منتظر بمونم که وقتی شمسی از مدرسه میاد ببینمش.وقتی چشمم بهش میافته وبمن سلام میکنه انگار دروجودم آتشی روشن میشه احساس گرگرفتگی میکنم.یک روز خواهر کوچیکه شمسی که همبازی خواهر منه اومده منزل ما. شمسی هم به بهانه بردن خواهرش میاد. من مشغول درس خوندن هستم که شمسی یکی از دفتر چه های منو برمیداره واز من می پرسه میشه تو دفترت یادگاری بنویسم ؟ انگار دنیا رو بمن دادن، با خوشحالی میگم آره بنویس.اونهم فقط یک جمله مینویسه. این یادگاری شمسی ….. است که به امیر مبین تقدیم میکنم.دیگه این دفتر میشه کعبه آمال وآرزوهای من.روزی صد بار این دفتر رو باز میکنم ونوشته شمسی رو میخونم.بارها تصمیم میگیرم بهش بگم که دوستش دارم وعاشقش شدم.ولی متاسفانه هیچوقت این جرات وجسارت رو پیدا نکردم.ناصر برادر من کلاس دوم دبیرستان رازی بود وفرانسه میخوند.یک روز جریان رو براش تعریف میکنم وازش میخوام بمن یاد بده که بفرانسه به شمسی بگم دوستش دارم.اونهم میگه بگو شمسی ژوتم . میگم شمسی رو هم بفرانسه بگو.هرچی میگه اسم که دیگه فرقی نمیکنه من زیر بار نمیرم.تا بالاخره اسم شمسی هم ترجمه میشه به سولر یعنی همون خورشیدی.قرار میشه به شمسی بگم سولر ژوتم.از اون روز دیگه کار ما دراومد. مرتب میرم روی پشت بام و رو بطرف خونه شمسی داد میزنم سولر ژوتم….سولر ژوتم. سال تحصیلی به پایان میرسه وعاقبت نه شمسی از سولر ژوتم ما چیزی فهمید و نه من جرات پیدا کردم که مثل آدم بهش بگم دوستش دارم.سرسال هم از کوچه مارفتن.واون حس بی جراتی درمورد ابراز عشق مثل یک عادت بد وکهنه همچنان دروجود من موندگار شد!

پرده دوم

سالها گذشت.دقیقا یادم نیست اواخر شهریور 1345بود که هنوز دانشجو بودم یا اوائل مهرماه که یکی دوهفته ای میشد افسر شده بودیم ودرمرخصی فارغ التحصیلی بودیم.نزدیک غروب یک روز پائیزی با لباس فرم ازچهار راه پهلوی بطرف خونه در خیابان فرصت امیرآباد درحرکت بودم که خانم جوان وزیبائی بطرفم میاد وسلام میکنه.اول اتیکت روی سینه من رو میخونه بعد خوب سرتا پای من رو برانداز میکنه ومیگه امیر خودتی؟ باتعجب بهش نگاه میکنم هرچی به مغزم فشارمیارم که این خانم خوشگل رو کجا دیدم چیزی بیادم نمیاد. میگم ببخشید شما کی هستین؟ میگه من شمسی هستم همسایه دوران نوجوانی. بصورتش خیره میشم. همون برق آشنای نوجوانی رو درچشمهاش میبینم.چنان دستپاچه شدم که اصلا نمیفهمم چی دارم میگم. ازچهارراه پهلوی تا چهار راه نواب وبعد تا نزدیک خیابان سلسبیل باهم قدم میزنیم وصحبت میکنیم.البته بهتره بگم شمسی حرف میزنه ومن فقط گوش میکنم.درتمام طول راه دردلم آشوبی بپا ست.دو دلم بهش بگم ازنوجوانی عاشقش بودم یانه.انگار لبهام رو بهم دوختن ونمیتونم حرف بزنم.شمسی مرتب حرف میزنه ولی انگار من گوشهام کرشده وچیزی نمی شنوم.دست آخر هم خداحافظی میکنیم ومیریم دنبال کار خودمون بدون اینکه من یک کلمه از دوست داشتن و عشق وعاشقی چیزی گفته باشم!

ده دقیقه بعد از خدا حافظی تازه یادم میافته که من حتی شماره تلفن وآدرسی هم ازش نگرفتم.بعد ها هرچه فکر کردم دراون یکساعتی که باهم قدم میزدیم درچه موردی حرف زدیم حتی یک کلمه هم بیادم نیومد. هزاران با ر به خودم وبی عرضه بودنم لعنت فرستادم. متاسفانه دیگه هیچوقت شمسی رو ندیدم!

خاطره دیدارشمسی در سال 45 بکلی از حافظه من پاک شده بود که با تلنگر یکی از دوستان درفیس بوک دوباره از زیرگرد وغبار فراموشی رها شد ونمود پیدا کرد.

پرده سوم

اواخر بهمن 96 خانمی درفیس بوک برام درخواست دوستی فرستاد.هرچه فکر کردم ایشون رو نشناختم. یکی دوروز بعد پیام زیر از طریق پیام رسان فیس بوک به خط فینگلیش از ایشون بدستم رسید.

سلام، من دنبال دوست قدیمی میگردم.اگر شما چند سئوال مرا جواب بدهید.میتوانم بگویم که آیا شما همان امیرمبین هستید که من میشناسم.

1- شما خواهری بنام گیتی دارید که ازشما کوچکتراست؟

2- شما چند برادر دارید که بخاطرنمیاورم چند تا بودند؟

3- شما دوره افسری را دیده اید؟ اونیفورم شما آبی کمرنگ بود؟

من که شدیدا کنجکاو شده بودم بفهمم این خانم کیه. پیام زیر روبراش فرستادم.

سرکار خانم …… من دقیقا همون امیر مبین هستم بامشخصاتی که شما ذکر کردین ولی متاسفانه من اسم شما رو بخاطر نمیارم که حتما این از عوارض پیریه. درهر صورت شما باید از دوستان قدیمی باشین. لطف کنین مشخصات دقیق تری از خودتون برام بفرستین.

بلافاصله بعداز فرستادن پیام فوق چون دیگه ازشدت کنجکاوی داشتم خفه میشدم. یک سری به صفحه فیس بوک ایشون زدم. وقتی لیست دوستانش رو نگاه کردم تازه متوجه شدم که این خانم همون دوست زمان نوجوانی منه که درسال 1335همسایه ما بود ومن در سن سیزده سالگی عاشقش شده بودم. خیلی خوشحال شدم و یک دفعه انگار به سن نوجوانی برگشتم.منکه یکبارشصت دو سال پیش درنوجوانی وباردیگه پنجاه ودوسال پیش درجوانی جرات ابراز عشق رو بصورت رو در روپیدا نکرده بودم این بار تصمیم گرفتم قبل از اینکه عزرائیل خدمتمون برسه ودیدارمون به قیامت کشیده بشه درفضای مجازی بالاخره عقده گشائی کنم.پیام زیر رو براش فرستادم.

شمسی عزیز سلام.با یک نگاه به لیست دوستانت شناختمت.خیلی خوشحالم که پس از سالها دوباره پیدات کردم.من چندسالی هست که درفیس بوک خاطره مینویسم.کپی یکی ازخاطراتم رو که شاید برات جالب باشه درزیر همین پیام میفرستم.

بعداز یکی دو روز چون از جواب خبری نشد راستش نگران شدم وپیام دیگری بشرح زیر براش فرستادم.

سلام همسایه خیلی قدیمی، دوست دوران نوجوانی.چی شد؟ مگه دنبال دوست قدیمی خودت نبودی؟ چرا سکوت کردی؟ این سکوتت من رو نگران کرد.نکنه شوکه شده باشی. من که حرف بدی نزدم.بعداز شصت سال به دوست زمان نوجوانی خودم اعتراف کردم که دوستش داشتم و او اولین عشق من بوده.توکه گناهی نکردی و شاید اصلا روحت هم از این جریان خبرنداشته.

درهرصورت اگه آرامش زندگیت رو برهم زدم من روببخش.دردنیای واقعی درزمان نوجوانی و جوانی که با هم همکلام شدیم جسارت وشهامت ابراز علاقه باطنی خودم رو که نداشتم. خوشحالم که در این دنیای مجازی رازدلم رو گفتم.

فردای اون روز پیام زیر برام اومد!

سلام، مرا بخاطر می آورید؟ میدانید نامم چیست که چنین چیزهائی نوشته اید؟ شما جواب سئوالهای مرا ندادید.لطف کنید آنها را بنویسید.درغیر این صورت برایم ثابت میشود که شما آن امیر مبین نیستید.

این پیام همچون سطل آب سردی بود که روی سرم ریخته شد.تمام نشانی ها که ایشون داده بود وشواهدی که خودم پیدا کردم نشون میداد این خانم همون عشق دوران نوجوانی منه.ولی پیام اخیر چیز دیگه ای میگفت.بخودم گفتم من که دراولین پیام تائید کردم من همون امیر مبین هستم با مشخصاتیکه ذکر شده بود.بعد هم که با فرستادن دوصفحه ماجرا که هرکسی نمیتونه اون رو جعل کنه درقالب یک خاطره فکرنمیکردم دیگه جای شک وتردیدی درمورد شناسائی من باقی مونده باشه.پس چرا جو یکباره عوض شد؟راستش به شک افتادم.بخودم گفتم مثل اینکه من هیچ کدوم ازکارهام به آدمیزاد نمیره! یکبار هم که درزندگی مثلا اومدیم از خودمون جرات وشهامت نشون بدیم و راز دلمون رو بگیم مثل اینکه طرف رو اشتباهی گرفتیم وخرابکاری کردیم. ناچارپیام زیر رو براش فرستادم.

سلام سرکارخانم ……خیلی متاسفم که باعث ناراحتی شما شدم.ظاهرا شما ازپیداکردن دوست قدیمی خود نا امید شدین ویا شاید هم منتظر یک جوان بیست ساله بالباس افسری سواربراسب سپید هستین. البته من هم خیلی زود از پیدا کردن یک دوست قدیمی زیاده ازحد خوشحال شدم.آنچنان که همچون سعدی که وقتی به بوستان رسید بوی گلش چنان مست کرد که دامنش از دست برفت من نیز چنان ازخود بیخود شدم که سراسیمه راز دل خویش برملا کردم.سرکارخانم ….. من درپیامی که برای شما فرستادم به سئوالات شما پاسخ دادم.ظاهرا شما ازخواندن خاطره من چنان برآشفته شدین که متوجه پاسخهای من نشدین.مشگلی نیست من دوباره به سئوالات شما پاسخ میدم.بله من خواهری دارم بنام گیتی که ازمن کوچکتره.اسم ایشون رو میتونین جزولیست دوستان فیس بوکی من ببینین. من دارای چهار برادر هستم که سه نفر از اونها از من بزرگتر ویکی از اونها ده سال از من کوچکتره.من درسال 1345 ازدانشکده پلیس فارغ التحصیل شدم. چنانچه سئوالات دیگری داشتین من درخدمتتون هستم.درخاتمه مجددا از اینکه با ارسال خاطره باعث ناراحتی شما شدم عذرخواهی میکنم.

بعداز چندروز پیام زیر بدستم رسید.

سلام، من منتظر شاهزاده سوار بر اسب سفید نبودم ونیستم. من نمیتوانستم قبول کنم که شما همان دوست قدیمی من هستید.حالا مطمئن شدم شما همان امیر دوست داشتنی من هستید که تکالیف مدرسه شما را انجام میدادم وبا شما حساب کارمیکردم. اگر بخاطر بیاورید زمانیکه شما دانشجو بودید برحسب تصادف ما همدیگر را دیدیم وبا هم به رستوران رفتیم.

بعد من ازدواج کردم وشما نا پدید شدید.تا چند سال پیش تصمیم گرفتم که دوستان قدیمی را پیدا کنم. ولی نتوانستم شمارا پیدا کنم.برحسب تصادف هفته قبل نام شما را درلیست دیدم.خوشحالم که شما را پیدا کردم.

من باعشق ازدواج کردم وخدا سه فرزند به من عنایت کرد. دو دختر ویک پسر.متاسفانه مدت زیادی شوهرم حیات نداشت وبعد از شش سال زندگی با هم ایشان مرحوم شدند.دخترهای من پنج سال و سه سال وپسرم دو ماهه بود.من زندگی را با کار وبچه داری پر کردم.تا اینکه درسال 1365 بچه هایم را برداشتم وبه ……آمدم وبه عنوان پرستار خصوصی کارکردم تا اینکه با آقای ……. آشنا شدم والان مدت 28 سال است که ازدواج کردم.

چندسالیست که بازنشسته شدم.دخترهای من 50 و48 سال دارند وپسرم 45 سال دارد.

باخوندن پیام فوق خیلی خوشحال شدم که این خانم همون دوست دوران نوجوانی منه ومن اشتباه نکرده بودم. چند روز بعد پیام زیر بدستم رسید.

امشب داستان عشق وعاشقی شما راخواندم.حال منهم درآن زمان دست کمی ازشما نداشت.باید گفت ” عشق نوجوانی “من درکتابی که چندسال پیش نوشتم وفقط سه نسخه از آن را چاپ کرده وبه فرزندانم هدیه کردم درمورد شما مطلبی نوشتم ودرانتها آرزوکردم که روزی شمارو پیداکنم.اصلا باورم نمیشه که بعد از52 سال با شما درتماس هستم.جای بسی خوشحالیست. آیا میرسد روزی که ما بتوانیم ازنزدیک همدیگر را ببینیم؟

با خوندن پیام فوق من که درتمام 62 سال گذشته فکرمیکردم عشق نوجوانی من یک طرفه بوده تازه متوجه شدم که ایشون هم احساس مشابهی داشته.خلاصه بعد ازیک هفته با استفاده از پیامهای رد وبدل شده سکانس سوم داستان خودمون رو نوشتم وبا اضافه کردن مختصر توضیحی درمورد چند داستان عشقی رومانتیک وهمچنین چند فیلم سینمائی عشقی قدیمی یک کپی از کل ماجرا رو برای ایشون فرستادم.روز بعد پیام زیر به دستم رسید.

سلام.من از تعریفات شما، منظور شما رو نفهمیدم. شما خیلی خوب میتوانید مسائل را با هم مخلوط کنید.من اگر دنبال شما که دوست قدیمی هستید میگشتم برای من جالب بود که با شما تماس داشته باشم.من بسیاری از همکاران قدیمی را از طریق فیس بوک پیدا کردم وبا آنها در تماس هستم.اگر شما مسائل را بشکل دیگری می بینید. باید بگویم متاسفم شما نمیتوانید دوست من باشید.من از شما خدا حافظی میکنم و دیگر مزاحمتان نخواهم شد.خدا نگهدار.

نه به اون شوری شور و نه به این بی نمکی.من که حرف بدی نزده بودم.نفهمیدم این خانم چرا یک دفعه جوش آورد! نه مثل اینکه سناریوی ماجرای عشقی ما برخلاف پرده های اول و دوم که خیلی خوب و رومانتیک شروع شده وآرام به پیش رفته بود متاسفانه در پرده سوم با سوء تفاهماتی روبروشد وازجاده اصلی خارج شد. ناچارشدم پیام زیر رو برای این دوست قدیمی بفرستم.

سرکار خانم …..من وشما درسه دوره مختلف درزندگی خاطرات مشترکی داشتیم وداریم.

مرحله اول درایام نوجوانی زمانی که من 13 ساله بودم وشما 11 ساله.هرچند به ظاهرهر دونفر احساسات نهفته ای دردل داشتیم ولی هیچگاه این احساس برزبان جاری نشد.

مرحله دوم زمانیکه من 23 ساله بودم وشما 21 ساله. یعنی سنی که خواسته های نفسانی دراوج شدت خودهستن.دراین مرحله برخورد ما هرچند که از بعد زمانی بسیار کوتاه وزودگذر بود ولی درهمین مدت کوتاه هم هیچ نشانی از خواسته های نفسانی ازهردو طرف دیده نشد.

پنجاه شصت سال از این ماجرا گذشت.من پنج شش سال پیش این دوخاطره ساده وزیبا رو درفیس بوک برای دوستانم به اشتراک گذاشتم که مورد توجه دوستان قرار گرفت ودو سال پیش نیز این دو خاطره همراه با سایر خاطرات من بصورت کتابی به نام ماجراهای عمو امیر درسایت آمازون دات کام به چاپ رسید.

شما هم طبق اظهار خودتان درمورد این دومرحله خاطراتی داشته اید ودرکتاب خود نوشته اید.

واما مرحله سوم ملاقات ما درفضای مجازی فیس بوک که باعث خوشحالی فراوان من شد.اون هم درحالیکه من 74 ساله هستم وشما 72 ساله. تنها دلخوشی من دراین ایام فقط نوشتن خاطره است وبس.

من هرچه فکرمیکنم کدام جمله از نوشته های من باعث شده که شما تصور کنید من نظر سوئی چه ازنظر خواسته های نفسانی وغیره درمورد شما داشته ام عقلم بجائی نمیرسه.

درهرصورت ازاینکه برای بار سوم البته این باردرفضای مجازی ملاقاتی داشتیم خیلی خوشحال شدم.با آرزوی سلامتی وشادی برای شما وخانواده وبا عذرخواهی مجدد از اینکه باعث ناراحتی شما شدم.به خواسته شما احترام میگذارم ودیگر مزاحم اوقات شما نخواهم شد.درپناه حق باشید.

یکی دو روز بعد پیام زیر بدستم رسید.

سلام دوست عزیز، کجا هستید؟امیدوارم مرا بخاطر تصمیم عجولانه ام ببخشید. حیف نیست بعد از 62 سال که همدیگر را پیدا کردیم بهمین سادگی دوباره از دست بدهیم.

و به این ترتیب پرده سوم سناریوی داستان ما یعنی روابط پیامکی ما درفضای مجازی همانطور که ناگهانی شروع شده بود و خیلی زود داشت به بن بست میرسید به مسیر عادی خود برگشت !

امروز داشتم فکر میکردم راز اینکه چرا داستانهای رومانتیک دنیای ادبیات با مرگ ونابودی عاشق ومعشوق ویا ناکامی و دوری اونها تموم میشه درچیست؟

داستان لیلی ومجنون که با دیوانه شدن مجنون وسربه کوه وبیابان گذاشتنش به پایان میرسه. ویا رمئو و ژولیت که درهمون جوانی هردوناکام ازدنیا میرن.

در فیلم عشقی قدیمی شکوه علفزار که ناتالی وود با اشتیاق فراوان به دنبال وارن بیتی میگرده وقتی اون رو پیدا میکنه که مرد موردعلاقه اش ازدواج کرده وچندتا بچه قد ونیم قد هم دورش رو گرفتن.وارن بیتی آنچنان درمنجلاب گرفتاریهای روزمره زندگی فرو رفته که اصلان نمیفهمه یار دیرینش چرا بسویش بازگشته.وناتالی وود هم بادیدن اون صحنه آنچنان دلشکسته میشه که با چشمانی اشکبار صحنه رو ترک میکنه.و یا درفیلم گل آفتاب گردان که صوفیا لورن با زحمت فراوان برای پیدا کردن مرد مورد علاقه اش به روسیه سفر میکنه و مارچلو ماسترویانی را باهمسرروسش میبینه! مارچلو که اصلا متوجه بازگشت یار نمیشه وصوفیای بیچاره هم درحالیکه زیر کوله باری ازغم واندوه کمرش خم شده بدنبال زندگی خودش میره. آیا طولانی شدن روابط عاشقانه وکشیده شدن روابط به جریانات روزمره زندگی مانع جذابیت داستانهای رومانتیک میشه؟

البته سناریوی داستان ما شبیه هیچیک از رمانهای قدیمی ویا فیلمهای شکوه علفزار وگل آفتابگردان نیست.چون اولا ما همدیگه رو درفضای مجازی پیداکردیم.دوم اینکه ما درسن وسالی هستیم که دیگه همه چیز برامون عادی بنظرمیرسه.

واما کلامی هم درمورد این دنیای مجازی.ظرف این چندسال اخیر همیشه خدا رو شاکر بودم که این فضای مجازی دنیا به این بزرگی رو همچون یک آلبوم کوچک قابل دسترس کرده.آدم به راحتی میتونه دوستان قدیمی ومورد علاقه خودش رو درهرکجای این کره خاکی پیدا کنه.ولی متاسفانه تجربه دو مورد پیدا کردن دوستان قدیم درفضای مجازی برای من هرچند درآغاز شادی بخش بود ولی متاسفانه با تلخ کامی به پایان رسید.در این مورد هم خدا بخیر بگذرونه!

پرده چهارم .اینبار به روایت ژولیت

امیر عشق دوران نوجوانی من

روبروی خانه ما خانواده ای زندگی میکردند که یک دختر داشتند وپنج پسر. یکی از پسرها به نام امیرنوجوان یازده ساله ای بود که شاگرد کلاس پنجم ابتدائی بود.ظریف بود وتا حدی بلوند با چهره ای دوست داشتنی.

من هم ده ساله بودم وشاگرد کلاس پنجم دبستان.جثه ظریفی داشتم وکوچک اندام با پوستی تیره تر از امیر.

مادرمن با مادر امیر دوست بود.یک روز مادر امیر به مادر من گفته بود که امیر در درس حساب ضعیف است آیا دختر شما میتواند با او حساب کار کند؟ مادرم همین سئوال را از من پرسید و من قبول کردم. از اینکه دوست جدیدی پیدا کرده بودم خیلی خوشحال شدم.

روز بعد وقتی از مدرسه برگشتم به خانه آنها رفتم وشروع کردم به یاد دادن درس حساب به امیر.بعد ازمدتی چون خط زیبائی داشتم.مشقهای روزانه اورا هم مینوشتم.

کم کم احساس کردم ازامیر خوشم میاد. چه احساس قشنگیست که آدم کسی را دوست داشته باشد.

این احساس با حسی که من به افراد فامیل خود داشتم فرق میکرد.این حس نا آشنا که درمن شکل گرفته بود اولین احساس عشق در زندگی من بود.

ناگفته نماند که امیر پسر خجول وساکتی بود ومن بیاد نمی آورم که او هرگزدراین مورد چیزی گفته باشد. فقط چهره اورا بیاد میاورم که بمن نگاه میکرد وچیزی نمیگفت. ما هیچگاه از این احساس مشترکمان با هم صحبت نکردیم.انگار فقط با نگاه کردن با یک دیگر ارتباط برقرار میکردیم. آخه ما هنوز بچه بودیم.این احساس یک عشق پاک کودکانه وشکوفا شدن نوجوانی بود.

هر روز که از مدرسه بخانه می آمدم قبل از اینکه تکالیف مدرسه را انجام دهم، دست وصورت خود را میشستم ولباس بهتری میپوشیدم وبسوی خانه امیر میدویدم.او هم جلوی در خانه منتطرم بود.

بخاطر نمیاورم که او حرفی زده باشد. درذهن ودرگوشم هیچ صوت وصدائی از او ندارم.امیر همیشه فقط مرا نگاه میکرد.

با اینکه ده ساله بودم و هیچ نشانی از بلوغ در من دیده نمیشد.از درون احساسی داشتم که آنرا نمیشناختم.شاید احساس رضایت وخوشحالی بخاطر کمک کردن به یادگیری درس حساب به امیر ویا شاید هم عشق من به او.

آن سال امیر شاگرد بهتری شده بود ونمراتش خیلی فرق کرده بود.به همین دلیل مادر امیر از مادرمن تشکر کرد.ومن راضی از او به خاطر اینکه اجازه داده بود که با پسرش درتکالیف مدرسه کمک کنم.

یکسال بعد ما به محله دیگری رفتیم.بهمین دلیل ما همدیگر را گم کردیم.این جدائی مرا بسیار رنج داد.

ده سال بعد برحسب تصادف ما درخیابان با هم روبرو شدیم.امیر همانی بود که من ازنوجوانی میشناختم.اوفرقی نکرده بود.فقط یک جوان بلند قد شده بود. اونیفرم دانشکده افسری خیلی برازنده او بود.از دیدن او بسیار خوشحال شدم.او مرا دعوت کرد به رستوران برویم.دعوت امیر را پذیرفتم.ساعتی که با او بودم همه چیز را فراموش کرده بودم.من به دوران نوجوانی برگشته بودم.چه لحظات شیرینی بود.

بعد خدا حافظی کردیم ورفتیم.بدون اینکه هیچکدام ازما فکر کنیم که آدرسی ویا شماره تلفنی رد وبدل کنیم.

بعد از آن ملاقات من دیگر نه امیر را دیدم ونه خبری از او شنیدم. آرزو دارم که یکبار دیگر اورا ببینم.این بار او را براحتی از دست نخواهم داد.

* این داستان توسط امیر مبین در اسفند ۱۳۹۶ نوشته شده است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا