داستان دو کبوتر که دانه جمع می کردند
از جمله نیازهای روزمره کودکان و نوجوانان و حتی بزرگسالان خواندن شعر و داستان است که سهم به سزایی در پرورش ذوق و خلاقیت آنها دارد. خواندن و شنیدن داستان یکی از تفریحات و سرگرمیهای مفید برای کودکان است که قدرت گفتاری و نوشتاری و همچنین تخیل و حافظۀ آنها را تقویت میکند.
ما بنا داریم در مدرسه آنلاین گاه گاهی داستانهای کوتاه کودکانه بگذاریم تا کودکان علاوه بر پر کردن اوقات فراغت از کارکردهای آموزشی، اخلاقی و تفریحی آن بهره ببرند.
در زیر داستانی زیبا برای کودکان آوردهایم. قصه، قصۀ دو کبوتر است که یکی با عصبانیت زودهنگام و قضاوت عجولانه، محبت و دوستی و فداکاریهای گذشتۀ آن دیگری را از یاد میبرد و با داد و بیداد او را میرنجاند. اما بعد متوجه اشتباهش میشود و سعی میکند آن را جبران کند. داستان را با هم بخوانیم.
«در گوشۀ یک مزرعه دو کبوتر بودند که با شادی با یکدیگر زندگی میکردند. آنها یکدیگر را خیلی دوست داشتند و زندگی در آن مزرعه واقعاً برایشان زیبا بود. مدتی گذشت و فصل بهار رسید. آن سال بهار باران زیادی بارید و لانۀ کبوترها مرطوب شده بود.
کبوتر ماده به همسرش گفت که کاش به لانۀ دیگری برای زندگی برویم، اینجا دیگر خیلی مناسب نیست. اما همسرش گفت که ساختن لانهای به این قشنگی و بزرگی کار آسانی نیست و بهتر است که همانجا بمانند. چون با رسیدن تابستان هوا گرمتر و بهتر میشود.
با رسیدن تابستان لانۀ آنها خشک شد و دوباره با خوبی و خوشی به زندگی خود ادامه دادند. هرروز هر چقدر که میخواستند گندم و برنج میخوردند و مقداری هم برای زمستان در لانهشان انبار میکردند تا اینکه انبارشان کاملاً پر شد و برای استفاده در فصل سرما آماده بود.
تابستان تمام شد و دانه و غذا کمتر شده بود. بنابراین کبوتر ماده در لانه میماند و کبوتر نر به مسافتهای طولانیتری برای پیدا کردن دانه میرفت.
وقتی که بارش باران شروع شد آنها تصمیم گرفتند برای خوردن دانه از انبار آذوقهشان استفاده کنند، اما وقتی به سراغ انبار رفتند دیدند که انگار مقدار دانهها کم شده و قسمتی از انبار خالی است.
کبوتر نر خیلی عصبانی شد و به همسرش گفت: تو چرا انقدر شکمو هستی، این دانهها برای فصل سرما بود اما تو وقتهایی که من نبودم، نصف آنها را خوردهای. حالا در این باران و برف چطور غذا پیدا کنیم؟
کبوتر ماده با تعجب و ناراحتی گفت: ولی من اصلاً به دانههای انبار نوک هم نزدم. نمیدانم چرا انبار خالی شده. شاید موشها مقداری از آن را خوردهاند یا کبوترهای دیگر از انبار ما دزدی کردهاند. با این حال بیا فعلاً از دانههای مانده استفاده کنیم و قضاوت عجولانه نکنیم. با صبر همه چیز مشخص میشود.
اما کبوتر نر خیلی عصبانی بود. او گفت: من مطمئنم که تنها کسی که به انبار ما دستبرد زده خود تو هستی. نمیخواهم چیز دیگری بشنوم.
کبوتر ماده با ناراحتی گفت: کاش انقدر زود درمورد من قضاوت نمیکردی تا روزی پشیمان نشوی. کبوتر ماده برای پنهان کردن کردن ناراحتی و دوری از دعوای با همسرش پر کشید و از لانه خارج شد.
کبوتر نر به زندگیاش تنهایی ادامه میداد. تا اینکه هوا دوباره بارانی شد. کبوتر نر به سراغ انبار رفت و با کمال تعجب دید که انبار دوباره پر شده! کمی فکر کرد و سپس متوجه واقعیت شد. در هوای بارانی لانۀ مرطوب و خیس باعث باد کردن و حجیمتر شدن دانهها میشد و انبار پر میشد، اما وقتی هوا گرم و خشک میشد دانهها به اندازۀ اولیۀ خود برمیگشتند و انبار خالی به نظر میآمد.
کبوتر نر از اینکه فهمید قضاوتش کاملاً عجولانه و اشتباه بوده بسیار ناراحت شد و از رفتن همسرش ناراحت بود اما دیگر خیلی دیر شده بود و او تنها و غمگین به زندگیاش ادامه داد.
همه حیوانات جنگل برای حل مشکلاتشان از جغد دانا کمک میگرفتند. کبوتر نر هم پیش او رفت تا برای بازگشت همسرش کمک بگیرد.
جغد دانا به کبوتر نر گفت: تو مسئول زندگی همسرت هستی و او هم مسئول زندگی توست. همسرت در لانۀ خراب و نمناک تو در زمستان با تو همراهی کرده است. نباید با کوچک ترین اشتباهی با او دعوا کنی و این همه همراهی او را نادیده بگیری. حتی اگر همسر تو نیز آن دانهها را خورده بود تو نباید انقدر تند با او صحبت میکردی. خانۀ جدید و انبار بزرگتری بساز و زندگی را مهیا کن و بعد بیا تا من به تو برای پیدا کردن همسرت کمک کنم.
کبوتر نر روزها و شبها برای ساخت خانۀ جدید تلاش میکرد هر موقع برای پیدا کردن چوب و شاخه از لانه فاصله میگرفت و بر میگشت میدید قسمتی از خانه ساخته شده است. کبوتر نر شروع کرد به انتقال دانهها به خانۀ جدید. دانه ها را تک تک بر میداشت و به خانۀ جدید منتقل میکرد. او در هر لحظه فقط میتوانست چند دانه را به خانۀ جدید منتقل کند. اما در میانه راه متوجه شد که دانه ها هی از خانۀ قدیم کمتر میشوند و در خانۀ جدید بیشتر.
وقتی کار جابهجایی دانهها تمام شد و آخرین دانهها را به خانۀ جدید منتقل کرد، دید همسرش در خانۀ جدید مشغول مرتب کردن دانه ها در انبار است.
در تمام روزهایی که او خانۀ جدید را میساخت و دانهها را منتقل میکرد، همسرش همراهش بود و به او کمک میکرد.»
منبع: رادیو کودک