حکایت شیر بی دم و سر از مثنوی معنوی
حکایت نوعی از داستان کوتاه است که در آن درس یا نکتهای اخلاقی نهفته است. ادبیات فارسی ما سرشار از حکایات زیبای ادبی و اخلاقی است. داستانهایی که پند و اندرز میدهد و زیباییهای ادبی و زبانی آن گفتار و نوشتار خواننده را روان و زیبا میکند و حکمتهایش به او حکمت میآموزد و در اخلاق فردی و جمعی بسیار مؤثر است.
در مدرسه آنلاین حکایاتی از متون ادبی فارسی برای شما انتخاب و هر چند وقت یک بار منتشر میکنیم. در زیر حکایتی از مثنوی معنوی مولانا به شما تقدیم میکنیم.
«در شهر قزوين مردم عادت داشتند كه با سوزن بر پُشت و بازو و دست خود نقشهايی را رسم كنند يا نامی بنويسند، يا شكل انسان و حيواني بكشند. كسانی كه در اين كار مهارت داشتند «دلاك» ناميده میشدند. دلاك، مركب را با سوزن در زير پوست بدن وارد ميیكرد و تصويری ميیكشيد كه هميشه روی تن ميیماند.
روزی يک پهلوان قزوينی پيش دلاك رفت و گفت بر شانهام عكس يك شير را رسم كن. پهلوان روي زمين دراز كشيد و دلاك سوزن را برداشت و شروع به نقش زدن كرد. اولين سوزن را كه در شانۀ پهلوان فرو كرد. پهلوان از درد داد كشيد و گفت: آی! مرا كشتی. دلاك گفت: خودت خواستهای، بايد تحمل كنی. پهلوان پرسيد: چه تصويری نقش میكنی؟ دلاك گفت: تو خودت خواستی كه نقش شير رسم كنم. پهلوان گفت از كدام اندام شير آغاز كردی؟ دلاک گفت: از دُم شير. پهلوان گفت: نفسم از درد بند آمد. دُم لازم نيست. دلاک دوباره سوزن را فرو برد پهلوان فرياد زد، كدام اندام را میكشی؟ دلاك گفت: اين گوش شير است. پهلوان گفت: اين شير گوش لازم ندارد. عضو ديگری را نقش بزن. باز دلاک سوزن در شانۀ پهلوان فرو كرد. پهلوان قزوينی فغان برآورد و گفت: اين كدام عضو شير است؟ دلاک گفت: شكم شير است. پهلوان گفت: اين شير سير است. عكس شير هميشه سير است. شكم لازم ندارد.
دلاك عصبانی شد و سوزن را بر زمين زد و گفت: در كجای جهان كسی شير بی سر و دم و شكم ديده؟ خدا هرگز چنين شيری نيافريده است.
شير بی دم و سر و اشكم كه ديد اين چنين شيری خدا خود نافريد
منبع: بیتوته