زیباترین اشعار علوی؛ در کوفه روزه را سحر افطار میکنند
شعرهای زیبا ادبیات یک جامعه را تشکیل می دهند. خواندن شعر به خودی خود و به طور نامحسوس، باعث پرورش و لطافت روح انسان می شود و ذوق را بارور می سازد.
مدرسه آنلاین میکوشد به قدر وسعش شعرهای خوب را با شما به اشتراک بگذارد. به مناسبت شهادت امیرمؤمنان امام علی علیهالسلام شعرهای زیبایی را به دیدگان شما خوبان تقدیم میکنیم.
کیستی ای بیگمان
علت خلق جهان
کیستی ای از ازل
تا به ابد جاودان
کیستی ای فارغ از
قید زمان و مکان
اول این ماجرا
آخر این داستان
نیستی اما عیان
هستی اما نهان
لحظه به لحظه تویی
باخبر از ناگهان
زیر و بم کائنات
عرش، کران تا کران
اهل زمین یک به یک
عالم کروبیان
پشت در خانهات
منتظر آب و نان
ای رمضان الکریم
تشنۀ افطارتان
پیش یتیمان شهر
ای پدر مهربان
دست نوازشگرت
نرمتر از پرنیان
موقع پیکار هم
هرکه ندارد توان
دست جوانمردیات
میدهد او را امان
چون تو کسی سربلند
نیست در این امتحان
باشد اگر دم به دم
صحبت جان در میان
کیستی ای در نبرد
شعلۀ آتشفشان
آینۀ ذوالفقار
قامت رنگینکمان
قامت پیغمبران
خواب تو را سایبان
شأن قدمهای تو
شانۀ پیغمبران
ای شب معراج را
شانۀ تو نردبان
خطبۀ بینقطهات
معجزه را ترجمان
باز «سلونی» بگو
خطبۀ دیگر بخوان
ما همه لالیم لال
پیش امیر بیان
پیش شکوه تو شعر
میدهد از کف عنان
کودک طبع مرا
بند میآید زبان
مدح تو را عاجزم
وصف تو را ناتوان
من چه بگویم چنین
من چه بگویم چنان
سینۀ خود را درید
کعبه در این آستان
هستی خود را خدا
ریخت به پایت عیان
هستی او فاطمه است
داد به تو ارمغان
ای پدر خاک، خاک
با تو نشد مهربان
چادر زهرای تو
شاهد این داستان
آه شکست آینه
آه خدا ناگهان ـ
چشم جهان تیره شد
خورد زمین آسمان
در همۀ عمر خود
دم به دم و آن به آن
خنده به لب داشتی
بین گلو استخوان
جان به اذان میدهد
نام علی در اذان
با تو بهارم بهار
بی تو خزانم خزان
(حمیدرضا برقعی)
*************
امشب سکوتِ می، خبری مست میبرَد
امشب کسی به کار خدا دست میبرَد
نبض مکبّران، اجلآهنگ میزند
امشب کسی به آینهها سنگ میزند
افکندهاند در رهِ سیلاب، عیش را
ضجه زنند، ضجه… بزرگ قریش را
صدچشمه، خون، به حجلۀ دل می کشد چرا
شب بیخیال فاجعه کِل می کشد چرا
بیخواب عدل، بستر خون را پسند کرد
زخم شهید را همهجا ارجمند کرد
زخم شهید را به رُخِ ماه میکشند
از شام تا عراق و یمن آه میکشند
این زخمها تبسّمِ روح شهید ماست
وصل علی به نام اجل، صبح عید ماست
شب، بیزوال مانده، سحر مرده ای خدا
مائیم باز ایلِ پدر مرده ای خدا
امشب به ایل، آینهها بدنظر شدند
تکفیریانِ یخزده چلپاسهتر شدند
در شام و در عراق و یمن، طعنه میزنند
تکفیریان به صبر حسن طعنه میزنند
برخیز و نعره زن سرِ زخمِ زبان، پدر!
خلخال میبرند ز پای زنان، پدر!
خونِ نماز، بر رخِ محراب خورده است
امشب بُتی به کار خدا دست بُرده است!
یک گوشه از عبای دلارامِ ما بگیر
امشب سحر نمی شود! ای صبح! پا بگیر
شب، بیتو سر نمی شود؛ آتش گرفتهایم
امشب سحر نمیشود؛ آتش گرفتهایم
محرابجان! برای پدر، جان پناه باش
ای خشتخشتِ مسجد کوفه! گواه باش
ای مُهر! امشب آینه را بیملال کن!
دیدار آخر است؛ علی را حلال کن
گلدستهها! اذانِ اجل در گلو کنید
ای آبها! به حسرت حیدر وضو کنید
سجادهجان! بسوز در این غم ولی بساز
یک امشبی برای خدا با علی بساز
این آخرین نیایش چشمِ ترِ علیست
دیگر تمام شد؛ سحرِ آخر علی ست!
***
هرشب یتیم کوفه به دوشش سوار بود
همبازیاش ستارۀ دنبالهدار بود
ای ماه! جلوه در جگر چاه کردهای
این درّه هم نظرشدۀ آبشار بود
شرم نگاه، روز مرا میکند سیاه
شمعی درون چشم تو شب زندهدار بود
با آسمان صاف، همیشه ستیز داشت
ابری که بین معرکه، آتشبیار بود
وقتش رسیده بود بهاری شود، که شد!
سیسال این خزانزده چشمانتظار بود
در بین ابروان تو احیا گرفته است
این تیغِ کج که مبداء نصفالنهار بود
میخواست زهر خویش بریزد چو میخِ در
این عقربی که ماتَرَکِ شاهمار بود
زخمِ سرش حریف دلِ زخمیاش نشد
آه ای طبیب! او به چه دردی دچار بود!؟
***
تکفیریان ز بیعت حق، عار میکنند
در کوفه روزه را سحر افطار میکنند!
مردی که ذوالفقار ز دستش وضو گرفت
عدل از سر شکستۀ او آبرو گرفت
دارند سقف بر سرم آوار میکنند
از خواب، گرگ را ز چه بیدار میکنند؟!
از فرط عدل، اهل جراحت شدی پدر
فُزتُ وَ ربِّ کعبه و… راحت شدی پدر
حیرت شروع شد؟ نه، تماشا حرام شد
فُزتُ وَ ربِّ کعبه… گمانم «تمام شد!»
(احمد بابایی)
*******
ای سجود باشکوه و ای نماز بینظیر
ای رکوع سربلند و ای قیام سربهزیر
در هجوم بغضها ای صبور استوار
در میان تیرها ای شکستناپذیر
شرع را تو رهنما، عقل را تو رهگشا
عشق را تو سرپناه مرگ را تو دستگیر
فرش آستانهات بوریایی از کرم
تخت پادشاهیات دستباقی از حصیر
کاش قدر سال بود آن شب سیاه و تلخ
آسمان! تو غافلی زان طلوع ناگزیر
بعد از او نه من نه عشق؛ از تو خواهم ای فلک:
یا ببندیام به سنگ یا بدوزیام به تیر
دست بیوضو مزن بر ستیغ آفتاب
آی تیغ بیحیا، شرم کن وضو بگیر!
لَختی ای پدر درنگ! پشت در نشستهاند
رشتههای سرد اشک، کاسههای گرم شیر
( سعید بیابانکی)
**********
صبح، انعکاس لبخند توست
زمین اگر برابر کهکشان تکرار شود
حجم حقیریست
که گنجایش بلندای تو را نخواهد داشت
قلمرو نگاه تو دورتر از پیداست
و چشمان تو معبدی
که ابرها، نماز باران را در آن سجده میکنند
این را فرشتهها حتی میدانند
که نیمی از تو هنوز
نامکشوف مانده است
از خلأ نامعلومتری
دستهایی که با نیت مکاشفه
در تو سفر کردند
حیران
در شیب جمجمه ایستادند
تو آن اشارهای که بر بُراق توفان نشستهای
تو آن انعطافی
که پیشاپیش باران میروی
آن کس که تو را نسراید
بیمارست
زمین
بیتو تاول مُعلّقیست
بر سینة آسمان
و خورشید، اگرچه بزرگست
هنوز کوچکست
اگر با جبین تو برابر شود
دنبالة تو
جنگل خورشیدست
شاید فقط
خاک نامعلوم قیامت
ظرفیت تو را دارد
زمین اگر چشم داشت
بزرگواری تو اینسان غریب نمیمانْد
هیچ جُرأتی جز قلب تو نسوخت
سپیدتر از سپیده
بر شقیقة صبح ایستادهای
و از جیب خویش
خورشید میپراکنی
ای معنویت نامحدود!
زودست حتی در زمین
نام تو بُرده شود
زمین فقط
پنج تابستان به عدالت تن داد
و سبزی این سالها
تتمۀ آن جویبار بزرگست
که از سرچشمة ناپیدایی جوشید
وگرنه خاک را
بیتو جُرأت آبادانی نیست
تو را با دیدنیهای مأنوس میسنجم
من اگر میدانستم
پشت آسمان چیست
تو همانی
تو آن بهار ناتمامی
که زمین عقیم
دیگر هیچگاه
به این تجربت سبز تن نداد
آن یک بار نیز
در ظرف تنگ فهم او نگنجیدی
شب و روز
بیقراری پلکهای توست
وگرنه خورشید
به نورافشانی خود امیدوارست
صبح
انعکاس لبخند توست
که دَم مرگ به جای آوردی
آن قسمت از زمین
که نام تو را نبُرد
بخبندانست
ای پهناوری که
عشق و شمشیر را
به یک بستر آوردی!
دنیا نمیتواند بداند
تو کیستی.
(سلمان هراتی)
***********
شب بود و اشک بود و علی بود و چاه بود
فریاد بیصدا، غم دل بود و آه بود
دیگر پس از شهادت زهرا به چشم او
صبح سفید همچو دل شب سیاه بود
دانی چرا جبین علی را شکافتند؟
زیرا به چشم کوفه عدالت گناه بود
خونش نصیب دامن محراب کوفه شد
آن رهبری که کعبه بر او زادگاه بود
یک عمر از رعیت خود هم ستم کشید
اشک شبش به غربت روزش گواه بود
دستش برای مردم دنیا نمک نداشت
عدلش به چشم بینگهان اشتباه بود
همصحبتی نداشت که در نیمههای شب
حرفش به چاه بود و نگاهش به ماه بود
مولا پس از شهادت زهرا غریب شد
زهرا نه یار او که بر او یک سپاه بود
وقتی که از محاسن او میچکید خون
عباس را به صورت بابا نگاه بود
«میثم!» هزار حیف که پوشیده شد ز خون
رویـی کـه بهـر گمشـدگان شمـع راه بود
(غلامرضا سازگار)
*******
سکوت می وزد و بادها پریشانند
و در به در همه در کوچههای بارانند
شب است و تشنگی نخل ها نمیخوابند
یتیمهای خدا هم گرسنۀ نانند
قنوت نافلهها هم ز درد میسوزند
به یاد مسجد و محراب نوحه میخوانند
هزار آدم آوارۀ پشیمان گرد
دوباره منتظر سورههای انسانند
تمام کوفه پر از ردّ اشکهای علیست
و چاهها که پر از نالههای پنهانند
شکست فرق نماز خدا به شمشیری
به من نگو که دگر کوفیان مسلمانند!
هنوز خون سرش روی فرق محراب است
و جمع قبله نشینان هنوز گریانند
هنوز کوفه و شهر مدینه میگریند
و بین یک در و دیوار روضه میخوانند
(رحمان نوازنی)
********
من کویرم لب من تشنۀ باران علیست
این لب تشنۀ پر شور، غزلخوان علیست
این که گسترده تر از وسعت آفاق شده است
به یقین سفرۀ گستردۀ دامان علیست
منّت نان و نمک نیست سر سفرۀ او
پس خوشا آن که در این دنیا مهمان علیست
آتش اشکی اگر در غزلم شعله ور است
بی گمان قطرهای از درد فراوان علیست
لحظهای پرتو حسنش ز تجلی دم زد
که جهان، آینه در آینه حیران علیست
کعبه یکبار دهان را به سخن وا کرده است
تا بدانیم کلید در این خانه علیست
از دم صبح ازل نام علی را میخواند
دل که تا شام ابد دست به دامان علیست
(محمد حسین صفاریان)