حکایت بسیار جالب مرد خسیس و گدا از مثنوی مولانا
حکایت نوعی از داستان کوتاه است که در آن درس یا نکتهای اخلاقی نهفته است. ادبیات فارسی ما سرشار از حکایات زیبای ادبی و اخلاقی است. داستانهایی که پند و اندرز میدهد و زیباییهای ادبی و زبانی آن گفتار و نوشتار خواننده را روان و زیبا میکند و حکمتهایش به او حکمت میآموزد و در اخلاق فردی و جمعی بسیار مؤثر است.
در مدرسه آنلاین حکایاتی از متون ادبی فارسی برای شما انتخاب و هر چند وقت یک بار منتشر میکنیم. در زیر حکایتی از مثنوی معنوی مولانا به شما تقدیم میکنیم.
«✍ مردی سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه میکرد. گدایی از آنجا میگذشت، از مرد پرسید: چرا گریه میکنی؟ گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان میدهد. این سگ روزها برایم شکار میکرد و شبها نگهبان من بود و دزدان را فراری میداد.
گدا پرسید: «بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟»
مرد گفت: «نه از گرسنگی میمیرد.»
گدا گفت: «صبر کن، خداوند به صابران پاداش میدهد.»
گدا یک کیسه پر در دست مرد دید. پرسید در این کیسه چه داری؟ گفت: «نان و غذا برای خوردن.»
گدا گفت: «چرا به سگ نمیدهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟»
مرد گفت: «نانها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه میکنم.»
گدا گفت: «خاک بر سر تو! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده. ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل.»