زنگ تفریحشعر و داستان

چند حکایت طنزآمیز و خنده‌دار از عبید

عبید زاکانی شاعر و طنزپرداز قرن هشتم است که سعی می‌کند با زبان طنز انتقادات سیاسی و اجتماعی خود را بیان کند و با چاشنی طنز و نشاندن لبخند بر لب مخاطب به وی در زمینه‌های مختلف فرهنگی و اخلاقی نکاتی را بیان کند. 

مدرسه آنلاین– اگرچه عبید زاکانی، در سرودن انواع شعر به استادی هرچه تمام تر، ذوق و قریحه خود را آزموده است، حکایت‌های او نیز، کم از آنها نیست و طنازی‌های شگرف عبید زاکانی باعث شده تا خواننده را به لبخندی معنادار وامی دارد و احتمالاً همین مسئله، یکی از رسالت‌های طنزپردازی باشد. بنابراین بعضی از نویسندگان حکایت‌های عبید زاکانی را برای مخاطبان مخصوصاً کودکان و نوجوانان بازنویسی کرده‌اند.

در این بخش چند حکایت و داستان طنزآمیز و آموزنده از عبید زاکانی ارائه کرده ایم. امیدواریم از این حکایات زیبا لذت ببرید.

نهايت خساست

بزرگی را كه در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسيد و اميد زندگانی قطع كرد. جگر‌گوشگان خود را حاضر كرد. گفت: ای فرزندان، روزگاری دراز در كسب مال، زحمت‌های سفر و حضر كشيده‌ام و حلق خودرا بـه سرپنجه گرسنگی فشرده‌ام، هرگز از محافظت آن غافل مباشيد و بـه هيچ وجه دست خرج بدان نزنيد.

اگر كسی با شـما سخن گويد كه پدر شـما را در خواب ديدم قليۀ حلوا می‌خواهد، هرگز بـه مكر آن فريب نخوريد كه آن من نگفته باشم و مرده چيزی نخورد.

اگر من خود نيز بـه خواب شـما بيايم و همين التماس كنم، بدان توجه نبايد كرد كه آن را خواب و خيال و رويا خوانند. چه بسا كه آن را شيطان بـه شـما نشان داده باشد، من آنچه در زندگی نخورده باشم در مردگی تمنا نكنم. اين بگفت و جان بـه خزانۀ مالك دوزخ سپرد.

شرط آزادی

یکی از بزرگان عصر با غلام خود گفت که از مال خود پاره‌ای گوشت بستان و زیره بایی معطّر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد. زیره بایی بساخت و پیش آورد. خواجه‌اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گفت بدان گوشت نخود آبی مزعفر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد و نخود آب ترتیب کرد و پیش آورد. خواجه‌اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مضمحل شده بود. گفت این گوشت بفروش و پاره‌ای روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام گفت ای خواجه بگذار تا من همچنان غلام تو می‌باشم و اگر البته خیری در خاطر می‌گذرد نیت خدای را این گوشت پاره را آزاد کن.

حکایت بهشت و جهنم

واعظی بالای منبر از اوصاف و نیک های بهشت می گفت و از جهنم حرفی نمی‌زد. یکی از حاضرین پای منبر خواست مزه‌ای بیندازد گفت: ای آقا، شما همیشه از بهشت تعریف می‌کنید، یک بار هم از جهنم بگویید.
واعظ که حاضر جواب بود گفت: آنجا را که خودتان می‌روید و می‌بینید. بهشت است که چون نمی‌روید لااقل باید وصفش را بشنوید.

دماغ بزرگ

مردی که دماغ بزرگی داشت، قصد داشت ازدواج کند. مرد به زنی که برای ازدواج انتخاب کرده بود گفت: تو از ویژگی‌های شایستۀ من خبر نداری.

من در معاشرت بزرگوار هستم و در شرایط دشوار بسیار صبورم. زن گفت: من در بردباری تو در سختی‌ها شک ندارم زیرا چهل سال است که تو این دماغ را روی صورت خود حمل می کنی!

نماز با گیوه

درویشی کفش در پا نماز می گزارد. دزدی طمع در کفش او بست گفت با کفش نماز نباشد. درویش دریافت و گفت اگر نماز نباشد گیوه باشد

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا