زنگ تفریحشعر و داستان

حکایت خواندنی از ضرب المثل توبه گرگ مرگه؛ خلاصه حواستون باشه

ضرب المثل‍‌ها بخشی از شناسنامۀ یک ملت هستند و در همۀ کشورها و زبان ها رواج دارند. امروزه به دلیل کاهش مطالعه و افزایش استفاده از شبکه های اجتماعی از ضرب المثل ها کمتر استفاده می شود. ضرب المثل ها در باروری زبان نیز سهم مهمی دارند و فراموشی آنها زبان را لاغر و لاغرتر می کند.

ما در مدرسه آنلاین _ بر آن هستیم که ضرب المثل ها و داستان و ریشۀ آنها را بیاوریم تا هم یادآوری باشد و هم استفاده از آنها رواج بیشتری بگیرد.

 کاربرد و داستان ضرب المثل «توبۀ گرگ مرگ است.» را با هم می خوانیم.

ضرب المثل توبۀ گرگ مرگ است

کاربرد:

این ضرب المثل در مورد کسی به کار می رود که دست از عادتش برندارد و با وجود توبه های مکرر باز هم به کارها و عادت های ناپسندش ادامه دهد.

حکایت:

آورده اند كه …
گرگ پیری بود كه در دوران زندگیش حیوانات و جانواران و پرندگان زیادی را خورده بود و به دیگران هم زیان فراوان رسانده بود. روزی تصمیم گرفت برای اینكه حیوانات دیگر هم او را دوست داشته باشند، به نقطهٔ دور دستی برود و توبه كند. به همین قصد هم به راه افتاد.

در راه گرسنه شد، به اطرافش نگاه كرد، اسبی را دید كه در مرغزاری می چرد.

پیش اسب رفت و گفت: می خواهم به سرزمین دوری بروم و توبه كنم، اما حالا خیلی گرسنه ام از تو می‌خواهم كه در این راه با من شریك بشوی؟!

اسب گفت: كه از دست من چه كاری بر می آید؟

گرگ گفت: اگر خودت را در این راه قربانی كنی من می توانم از گوشت تو سیر شوم و از گرسنگی نجات پیدا كنم و هم اینكه دیگران از گوشت تو می خوردند و سیر می شوند. تو با این كار خودت به همنوعان خود كمك می كنی.

اسب برای نجات جان خود به فكر حیله افتاد و رو به گرگ كرد و گفت: عمو گرگ! من آماده ام كه در این كار خیر شركت كنم و خودم را قربانی كنم. اما دردی دارم كه سال‌های زیادی است كه زجرم می دهد. از تو می‌خواهم دردم را چاره كنی،‌ بعد مرا قربانی كنی!‌

گرگ جواب داد: دردت چیست؟ حتماً چاره اش می كنم، اگر هم نتوانستم پیش روباه می روم تا درد تو را علاج كند.

اسب گفت: چه بگویم؟ چند سال قبل، پیش یك نعلبند نادان رفتم كه سم هایم را نعل بزند، اما نعلبند نادان نعل را اشتباهی روی گوشت پایم زد و این درد از آنروز مرا زجر می دهد. از تو می خواهم كه نزدیك بیایی و زخمهای مرا نگاه كنی.

گرگ گفت: بگذار نگاه كنم ، اسب پاهایش را بلند كرد و چنان لگد محكمی به سر گرگ زد كه مغزش بیرون ریخت، گرگ كه داشت می‌مرد به خودش گفت: آخر ای گرگ! پدرت نعلبند بود، مادرت نعلبند بود؟ تو را چه به نعلبندی؟
اسب هم از خوشحالی نمی دانست چه كند؟ شادی می‌کرد و به گرگ می گفت توبۀ گرگ مرگ است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا