داستان جالب پادشاهی که وصیت کرد مالش به فرزند کاهلتر برسد
حکایت نوعی از داستان کوتاه است که در آن درس یا نکتهای اخلاقی نهفته است. ادبیات فارسی ما سرشار از حکایات زیبای ادبی و اخلاقی است. داستانهایی که پند و اندرز میدهد و زیباییهای ادبی و زبانی آن گفتار و نوشتار خواننده را روان و زیبا میکند و حکمتهایش به او حکمت میآموزد و در اخلاق فردی و جمعی بسیار مؤثر است.
در مدرسه آنلاین حکایاتی از متون ادبی فارسی برای شما انتخاب و هر چند وقت یک بار منتشر میکنیم. در زیر حکایتی از دفتر ششم مثنوی معنوی مولانا به شما تقدیم میکنیم.
«مردی که سه پسر داشت به گاهِ مرگ نزد قاضی و پسران و کسان خود وصیّت می کند که مال و عقارش بدان فرزندی رسد که از همۀ برادران خود کاهلتر باشد . هر سه برادر بعد از فوت پدر نزد قاضی رفتند و قاضی بدانان گفت: هر یک از شما باید حکایتی از خود بازگویید تا من معلوم دارم که کدامیک کاهلترید. یکی از برادران به قاضی میگوید: من باطن هر کس را از لحنِ کلامش بشناسم حتّی اگر سکوت کند از حرکات و سکناتش او را خواهم شناخت. یکی دیگر از برادران گفت: آدمی را از سخنش بازشناسم و اگر سکوت کند با شِگردی خاص به نطقش درآورم. قاضی گفت: اگر او هیچ سخنی نگفت چه کار می کنی؟ جواب داد: مقابلش ساکت مینشینم و صبر میکنم، زآن پس هر آنچه به قلبم خطور کرد یقین دانم که آن خاطرۀ قلبی بازتاب اندیشۀ باطنی آن شخص است.
حالت این برادر در واقع مبیّن احوال شاهزادۀ کوچکین است، چرا که برعکس برادر دیگرش بیش از آنکه به سعی و مکسبش متکی باشد بر باطن روشن و قلب تابناک خود متکی است، پس بدین معنی کاهلتر است.»
اصل حکایت:
آن یکی شخصی به وقت مرگ خویش
گفته بود اندر وصیت پیشپیش
سه پسر بودش چو سه سرو روان
وقف ایشان کرده او جان و روان
گفت هرچه در کفم کاله و زرست
او برد زین هر سه کو کاهلترست
گفت با قاضی و پس اندرز کرد
بعد از آن جام شراب مرگ خورد
گفته فرزندان به قاضی کای کریم
نگذریم از حکم او ما سه یتیم
ما چو اسمعیل ز ابراهیم خود
سرنپیچیم ارچه قربان میکند
گفت قاضی هر یکی با عاقلیش
تا بگوید قصهای از کاهلیش
تا ببینم کاهلی هر یکی
تا بدانم حال هر یک بیشکی
عارفان از دو جهان کاهلترند
زانک بی شد یار خرمن میبرند
کاهلی را کردهاند ایشان سند
کار ایشان را چو یزدان میکند
کار یزدان را نمیبینند عام
مینیاسایند از کد صبح و شام
هین ز حد کاهلی گویید باز
تا بدانم حد آن از کشف راز
بیگمان که هر زبان پردهٔ دلست
چون بجنبد پرده سرها واصلست
پردهٔ کوچک چو یک شرحه کباب
میبپوشد صورت صد آفتاب
گر بیان نطق کاذب نیز هست
لیک بوی از صدق و کذبش مخبرست
آن نسیمی که بیایدت از چمن
هست پیدا از سموم گولخن
بوی صدق و بوی کذب گولگیر
هست پیدا در نفس چون مشک و سیر
گر ندانی یار را از دهدله
از مشام فاسد خود کن گله
بانگ حیزان و شجاعان دلیر
هست پیدا چون فن روباه و شیر
یا زبان همچون سر دیگست راست
چون بجنبد تو بدانی چه اباست
از بخار آن بداند تیزهش
دیگ شیرینی ز سکباج ترش
دست بر دیگ نوی چون زد فتی
وقت بخریدن بدید اشکسته را
گفت دانم مرد را در حین ز پوز
ور نگوید دانمش اندر سه روز
وآن دگر گفت ار بگوید دانمش
ور نگوید در سخن پیچانمش
گفت اگر این مکر بشنیده بود
لب ببندد در خموشی در رود
1-پاراگراف آخر رو نفهمیدم.
۲-پسر سوم چی شد پس؟
۳- شعر رو که اصلآ و ابدآ نفهمیدم!😁