داستان جذاب چاق و لاغر با پندی پنهانی
از جمله نیازهای روزمره کودکان و نوجوانان و حتی بزرگسالان خواندن شعر و داستان است که سهم به سزایی در پرورش ذوق و خلاقیت آنها دارد. خواندن و شنیدن داستان یکی از تفریحات و سرگرمیهای مفید برای کودکان است که قدرت گفتاری و نوشتاری و همچنین تخیل و حافظۀ آنها را تقویت میکند.
ما بنا داریم در مدرسه آنلاین گاه گاهی داستانهای کوتاه کودکانه بگذاریم تا کودکان علاوه بر پر کردن اوقات فراغت از کارکردهای آموزشی، اخلاقی و تفریحی آن بهره ببرند.
در زیر داستان زیبای «چاق و لاغر» اثر انتوان چخوف را برای شما آوردهایم. داستان را با هم بخوانیم.
«دو دوست در ایستگاه راه آهن نیكولایوسكایا به هم رسیدند: یكی مردی چاق و دیگری مردی لاغر. از لبهای چرب مرد چاق كه مثل آلبالوی رسیده برق میزد پیدا بود كه به تازگی در رستوران ایستگاه، یک دل سیر غذا خورده است؛ از او بوی بهار نارنج به مشام میرسید. از دستهای پر از بار و بندیل مرد لاغر معلوم بود كه تازگی از قطار پیاده شدهاست و بوی تند قهوه و ژامبون میداد. پشت سر او زنی تكیده، با چانهای دراز، همسرش و یک پسر مدرسهای بلندقد با چشمهای تنگ ایستادهبودند. مرد چاق به محض دیدن مرد لاغر فریاد زد:
ــ هی پورفیری! تویی؟ رفیق عزیزم! چندین سال است تو را ندیدهام.
مرد لاغر نیز شگفتزده فریاد زد:
ــ خدایا! میشا! دوست دوران کودکی من! از کجا مسیرت به اینجا خوردهاست؟
دوستان سه بار روبوسی كردند و با چشمانی پر اشك به هم خیره شدند. هر دو خوشحال و شگفتزده بودند. مرد لاغر بعد از روبوسی شروع به حرف زدن کرد و گفت:
ــ رفیق عزیز خودم! اصلاً انتظارش را نداشتم! میدانی، این دیدار مثل یک هدیۀ غیرمنتظره میماند! بگذار تماشایت كنم! بله، خودت هستی، همان خوش قیافهای كه بودی! همانقدر شیك پوش و همانقدر خوش تیپ! خدایا! خوب، كمی از خودت بگو: چكار میكنی؟ پولداری؟ متأهلی؟ همانطور كه میبینی من متأهل هستم، این هم زنم لوییزا از خانواده وانتسباخ، زنم آلمانی است. این هم پسرم، نافانایئل کلاس سوم است. این آقا را هم كه میبینید دوست من است! در مدرسه همکلاسی بودیم.
نافاناییل بعد از لحظهای فکر کردن كلاهش را از سر برداشت. مرد لاغر همچنان ادامه داد:
راستی یادته در مدرسه چه جوری سر به سر هم میگذاشتیم؟ یادت هست چطور تو را مسخره میکردند؟ بعد از آنكه كتاب مدرسه را با آتش سیگار سوزاندی تو را هروسترات صدا کردند؛ اسم مرا هم به خاطر آنكه پشت سر این و آن صفحه میگذاشتم گذاشته بودند افیالت. ها ها ها! چه روزهایی داشتیم! نافانیا! نترس! بیا جلوتر … این هم خانمم ، از فامیل وانتسباخ و پیرو لوتر است …
نافاناییل پس از لحظهای حركتی كرد و به پشت پدر پناه برد. مرد چاق در حالی كه دوست قدیمی خود را مشتاقانه نگاه میكرد، پرسید:
ــ خوب ، حال و احوالت چطور است؟ كجا كار میكنی؟ چه مقامی داری؟
ــ خدمت میكنم ، رفیق عزیزم! دو سالی هست كه رتبه پنج اداری دارم و ارزیاب دانشگاهی هستم، نشان «استانیسلاو » هم گرفتهام؛ حقوقم البته زیاد نیست اما مهم نیست. زنم معلم خصوصی موسیقی است و من هم جعبه سیگار چوبی حکاکی میکنم و دانهای یك روبل میفروشم.
البته به كسانی كه ده تا و بیشتر بخواهند تخفیف هم میدهم. خلاصه، یک جوری با زندگی کنار میآئیم. در سازمان عالی اداری خدمت میكردم و حالا هم از طرف همان جا به عنوان كارمند ویژه به اینجا منتقل شدهام … قرار است همین جا خدمت كنم؛ تو چی؟ باید به پایه هشت رسیده باشی و یک مشاور مدنی شده باشی، ها؟
ــ نه رفیق عزیز برو بالاتر. مدیر كل هستم، همردیف ژنرال دو ستاره.
در یک آن رنگ از صورت مرد لاغر پرید و در جا خشكش زد اما لحظهای بعد لبخند پهنی عضلات صورتش را كج و معوج كرد. قیافهاش حالتی به خود گرفت كه گویی از صورت و از چشمهایش جرقه میجهد. در یك چشم به هم زدن خود را جمع و جور كرد، پشتش را اندكی خم كرد و باریكتر و لاغرتر از پیش شد … حتی چمدانها و بقچههایش هم جمع و جور و مچاله شدند … چانۀ دراز زنش، درازتر شد؛ نافاناییل نیز پشتش را راست كرد و «خبردار» ایستاد و دکمههای لباسش را بست.
ــ بنده … عالیجناب بسیار خوشوقتم! خدا را سپاس میگویم كه دوست ایام تحصیل بنده، به مناصب عالیه رسیدهاند و چنین مرد بزرگی شدهاند.
مرد چاق اخم كرد و گفت:
ــ بس كن، تو رفیق من بودی چرا لحنت را عوض كردی؟ دوستان قدیمی كه با هم این حرف ها را ندارند! این لحن رسمی را بگذار كنار!
مرد لاغر در حالی كه دست و پای خود را بیش از پیش جمع میکرد گفت:
ــ اختیار دارید قربان! … لطف و عنایت جنابعالی حیات بخش است … اجازه بفرمایید فرزندم نافاناییل را به حضور مباركتان معرفی كنم … ایشان هم ،همسرم لوییزا است … لوترین هستند …
مرد چاق باز هم می خواست اعتراض كند اما آثار احترام و تملق، بر چهرۀ مرد لاغر چنان نقش خورده بود كه جناب مدیر كل عقش گرفت و لحظهای بعد از او روگردانید و دست خود را برای خداحافظی به طرف او دراز كرد.
مرد لاغر سه انگشت مدیر كل را به نرمی فشرد، تمام بدنش را خم کرد و مثل چینیها خندۀ ریز و تملقآمیزی کرد؛ همسرش نیز لبخند زد. نافاناییل پاشنههایش را به شیوۀ نظامیها محكم به هم كوبید و كلاهش بر زمین افتاد. هر سه، به نحوی خوشایند، مبهوت شده بودند.»
منبع: ستاره