حکایتی از گلستان سعدی
حکایت نوعی از داستان کوتاه است که در آن درس یا نکتهای اخلاقی نهفته است. ادبیات فارسی ما سرشار از حکایات زیبای ادبی و اخلاقی است. داستان هایی که پند و اندرز می دهد و زیبایی های ادبی و زبانی آن گفتار و نوشتار خواننده را روان و زیبا می کند.
در مدرسه آنلاین حکایاتی از متون ادبی فارسی برای شما انتخاب و هر چند وقت یکبار منتشر می کنیم. در زیر حکایتی از گلستان سعدی به شما تقدیم می کنیم. ابتدا حکایت را به زبان ساده و سپس اصل آن را با زبان سعدی برایتان می آوریم.
«در کشور مصر دو شاهزاده زندگی میکردند. یکی از آنها به دنبال تحصیل علم و دانش رفت و شاهزاده دیگر مال و ثروت جمع کرد. در نهایت یکی از آنها بزرگترین دانشمند زمان خودش و دومی ثروتمندترین آدم در مصر شد.
برادر ثروتمند به برادر دانشمند گفت: من پادشاه شدم، اما تو هنوز فقیر هستی.
برادر دانشمند گفت: من باید خدا را شکر کنم؛ زیرا علم به دست آوردم و علم از پیامبران به جا مانده است. اما تو ثروت و پادشاهی پیدا کردی که میراث انسانهای بد مثل فرعون و هامان است.»
اصل حکایت از باب سوم گلستان با عنوان «در فضیلت قناعت» انتخاب شده است و چنین است: «دو امیر زاده در مصر بودند یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت. عاقبة الاَمر آن یکی علاّمۀ عصر گشت و این یکی عزیز مصر شد.
پس این توانگر به چشم حقارت در فقیه نظر کردی و گفتی من به سلطنت رسیدم و این همچنان در مسکنت بمانده است.
گفت:ای برادر! شکر نعمت باری عزّ إسمه همچنان افزونتر است بر من که میراث پیغمبران یافتم یعنی علم و تو را میراث فرعون و هامان رسید یعنی ملک مصر.
کجا خود شکر این نعمت گزارم که زور مردم آزاری ندارم»