حکایت؛ ستوده جاهلان، جاهلان باشند
حکایت نوعی از داستان کوتاه است که در آن درس یا نکتهای اخلاقی نهفته است. ادبیات فارسی ما سرشار از حکایات زیبای ادبی و اخلاقی است. داستان هایی که پند و اندرز می دهد و زیبایی های ادبی و زبانی آن گفتار و نوشتار خواننده را روان و زیبا میکند.
در مدرسه آنلاین حکایاتی از متون ادبی فارسی برای شما انتخاب و هر چند وقت یک بار منتشر میکنیم. در زیر حکایتی از باب ششم قابوسنامه اثر عنصرالمعالی به شما تقدیم میکنیم.
«گویند روزی افلاطن نشسته بود، از جملهٔ خاص آن شهر مردی بسلام وی درآمد و بنشست و از هر نوعی سخن همیگفت. در میانهٔ سخن گفت: ای حکیم، امروز فلان مرد را دیدم که سخن تو میگفت و ترا دعا و ثنا همیگفت و میگفت: افلاطون بزرگوار مردیست که هرگز کس چنو نبوده است و نباشد، خواستم که شکر او بتو رسانم. افلاطون چون این سخن بشنید سر فرو برد و بگریست و سخت دلتنگ شد. این مرد گفت: ای حکیم از من چه رنج آمد ترا که چنین دلتنگ شدی؟ افلاطون گفت: از تو مرا رنجی نرسید ولکن مرا مصیبتی ازین بتر چه باشد که جاهلی مرا بستاید و کار من او را پسندیده آید؟ ندانم که کدام کار جاهلانه کردم که بطبع او نزدیک بود که او را خوش آمد و مرا لدان بستود؟! تا توبه کنم از آن کار و این غم مرا ازانست که هنوز جاهلم که ستودهٔ جاهلان، جاهلان باشند.»
اعلام و معنای لغات و عبارات دشوار
از جملهٔ خاص آن شهر: از اشخاص مشهور شهر
اندر آمد: درآمد
چنو: چون او
خواستم که شکر او بتو رسانم: خواستم سپاسگزاری او را به تو ابلاغ کنم.