زنگ تفریحشعر و داستانشعر و داستانکتابخانه

با«بابا نفسی» بچه‌های اینستاگرام آشنا شوید

«محمد رحیم آقایی پور»، سفیر ایران در اسلوونی، در سال ۱۳۹۴ از طرف وزارت امور خارجه به ماموریت حج اعزام می‌شود و در فاجعه مِنا در روز عید قربان، به شهادت می‌رسد. چند سالی می‌شد که بچه‌ها دیگر بابا صدایش نمی‌کردند، آن قدر دل به دلشان داده بود که به جای بابا، «نفسی» صدایش می‌کردند.با «حبیبه آقایی پور» دختر آقای سفیر و نویسنده کتاب «سفیر ما در بهشت» هم کلام شدیم تا از رابطه پدر و دختری شان بیشتر برایمان بگوید.

مدرسه آنلاین- «شاید هم خدا دیده حیف این قلب است که فقط بابای چهار نفر باشد، باید بابای یک عالمه دختر و پسر می‌شدی. آن قدر زیاد که حالا از شماره خارج اند. آن روز توی گلزار سر مزارت نشسته بودم. کنار خانمی که با دخترش آمده بود زیارت بابا نفسی! دختر گفت: «تولدمه و اومدن پیش بابا نفسی رو به خودم هدیه دادم.»؛ این‌هایی که خواندید چند سطری است از کتابی شیرین و دانش افزا به نام «سفیر ما در بهشت». روایتی مستند از زندگی شهید فاجعه مِنا در سال ۱۳۹۴، به قلم روان و جذّاب دخترش، «حبیبه آقایی پور».

آنچه که بیشتر از همه جلب توجه می‌کرد این بود که دقیقا چرا و چطور بابا «محمد رحیم»، بابا نفسی شد؟ مگر رابطه و رفتار پدر با فرزندانش چطور بود که دخترش فاطمه در ده سالگی، پدر را نفسی صدا زد، همان اسمی که رسم واقعی‌اش بود و ماند و ماندگار شد. این بود که در همین روزهایی که مجازستان پر شده از مناسبت روز دختر و تبریک روز دختر، با حبیبه خانم، دختر بزرگ‌تر شهید و نویسنده کتاب سفیر ما در بهشت، هم کلام شدیم تا برایمان از رابطه پدر و دختری‌شان بیشتر بگوید، همان رابطه‌ای که در شکل گیری شخصیت دختران و مسیر زندگی‌شان نقش کلیدی دارد و نمی‌شود به سادگی از آن عبور کرد.

«محمد رحیم آقایی پور»، سفیر ایران در اسلوونی، در سال ۱۳۹۴ از طرف وزارت امور خارجه به ماموریت حج اعزام می‌شود و در فاجعه مِنا در روز عید قربان، به شهادت می‌رسد.

قصه بابانفسی

چند سالی می‌شد که بچه‌ها دیگر بابا صدایش نمی‌کردند، آن قدر دل به دلشان داده بود که به جای بابا، «نفسی» صدایش می‌کردند. کم کم همه عادت کرده بودند، حتی شماره‌اش را «نفسی» ذخیره کرده بودند، می‌گفتند: نفسی آمد، نفسی خوابیده، نفسی رفت، ر…ف…ت!
اینها فقط بخشی از روایت‌های بابا نفسی شدن آقای سفیر است. «محمد رحیم آقایی پور»، سفیر ایران در اسلوونی، در سال ۱۳۹۴ از طرف وزارت امور خارجه به ماموریت حج اعزام می‌شود و در فاجعه مِنا در روز عید قربان، به شهادت می‌رسد.

صبح روز اعزام به حج، وصیت نامه جدید و نیز سه نامه برای همسر، فاطمه و علی ( دو فرزندی که هنوز ازدواج نکرده بودند) نوشته بود و به همسرش سفارش کرده بود که بعداز رفتنش نامه ها را بخوانند.    

از حبیبه خانم، که حالا خودش مادر سه فرزند است، می‌پرسم به نظر خودتان شاخص‌ترین ویژگی پدرانه بابانفسی که باعث شده بود چنین ارتباط عاطفی و عمیقی بین پدر و بچه‌هایش شکل بگیرد چه چیزی بوده است؟
می‌گوید: «این که پدر بسیار اهل تغافُل مثبت بودند. جایی ورود می‌کردند و تذکری می‌دادند که واقعا به حدود و خط قرمز‌ها مربوط می‌شد. همین تغافل پدر، باعث شده بود در رابطه پدر و فرزندی ما این شاخصه پر رنگ شود که بابا برای ما آدم اَمنی است، اهل سرزنش و سرکوفت زدن نیست و چون به خاطر مشغله کاری زمان کمی در منزل بودند، سعی می‌کردند موقعی که هستند رابطه‌شان غنای لازم را داشته باشد. مثلا آن زمانی که ما در فرانسه بودیم و مشغله پدر هم زیاد بود، و ما هم دلتنگی‌های دوری از آشنایان را داشتیم، بابا اینها جلسات و نشست‌های خانوادگی را برایمان برنامه ریزی کردند.

ایشان دو هفته‌ای یکبار، گاهی دو روز یکبار و گاهی حتی بسته به شرایط روزهای بیشتری را برای این نشست خانوادگی در نظر می‌گرفتند، همه دور هم جمع می‌شدیم، با یک میان وعده‌ای که برای همه ما جذاب و دوست داشتنی بود، دور هم می‌نشستیم و همه باید صحبت می‌کردیم، هر کسی هر پیشنهادی، انتقادی نسبت به بابا یا بقیه یا برنامه ریزی‌هایی که داشتیم، مطرح می‌کرد از گرفتن بستنی گرفته تا موضوعاتی مهمی مثل برنامه ریزی برای برگشتمان از فرانسه به ایران. فضا و فرصتی داشتیم تا بتوانیم راحت حرف بزنیم با توجه به اینکه بابا هم شنونده‌ی بسیار خوبی بودند و حرفمان دقیق شنیده می‌شد، باعث می‌شد اگرچه وقت‌های کمی حضور دارند، اما حضورشان با کیفیت و موثر باشد.»

«بابا نفسی» مچ نمی‌گرفت، عبور می‌کرد، و همین او را پدر اَمنی کرده بود!

از همین ویژگی اهل تغافل مثبت بودن بابا نفسی، مصداق‌های خوبی در ذهن حبیبه خانم مانده، مثلا می‌گوید: «چهار ده‌ساله بودم، یک شب مهمان داشتیم و بابا توی اتاق من خوابید، من هم تا نیمه‌های شب با هدفونی که فکر می‌کردم بابا صدای بلندش را نمی‌شنود، غزلک «سعید شهروز» را گوش می‌کردم. کاری که لااقل در خانه ما به قاعده نبود. بابا اما پشتش را کرد و مثل همیشه آیت الکرسی را خواند و خوابید، جوری که انگار نه انگار صدای بلند آهنگ یواشکی من را می‌شنود. بعدها فهمیدم اتفاقا گوش‌های تیزی داشته و حواسش دقیق به همه چیز بوده. اما خوب بلد بوده خطاهای آدم را نبیند و به روی خودش نیاورد. بابا نفسی مچ نمی‌گرفت، عبور می‌کرد و همین او را پدر اَمنی می‌کرد. پدری که اگر یک جا تذکر می‌داد انگار وحی خدا برایمان نازل شده بود.»

«بابا نفسی» ذره بین می‌گرفت و خوبی‌ها و استعداد‌هایمان را پیدا می‌کرد

البته که هر چقدر بابا نفسی از خطاهای ریز و قابل گذشت بچه‌هایش رد می‌شد، از آن طرف هم پای خوبی‌ها و استعداد‌های ریز و درستشان محکم می‌ایستاد. دخترش می‌گوید: « دو خط یادداشتم را که برایش می‌خواندم جوری گوش می‌داد و تحسین می‌کرد که حس می‌کردم دو تا بال روی شانه‌هایم در آمده. یا مثلا وقتی توی فرانسه اولین کیکم را پختم؛ کیکی که به طرز فاجعه‌آمیزی بوی زهم تخم مرغ می‌داد، این قدر که خودم هم رغبت نمی‌کردم نگاهش کنم. بابانفسی اما یک تکه خورد! و گفت: «برای بار اول خوبه، بابا جان!»

همان جمله کوتاه و صادقانه، همان دلگرمی بابا وسط تجربه شکست آن روز کاری کرد که نا امید نشوم. بعد آن قدر حمایتم کرد و من کیک و شیرینی و دسر درست کردم که سال آخر، بلد بودم کیک چند طبقه و شیرینی و دسر‌های درجه یک درست کنم و بقیه دوستان ایرانی‌مان در فرانسه را هم مهمان همان کیک‌های «حبیبه پز» کنم. البته نه اینکه پدر اهل نقش بازی کردن باشد، بلکه واقعا به توانمان ایمان داشت. خلاصه که بابا ذره بین می‌گرفت و خوبی‌ها و استعداد‌هایمان را پیدا می‌کرد. کنار پدر جرئت کارهای بزرگ پیدا می‌کردیم.»

دلگرمی دادن بابا نفسی، کم کم اوضاع را روبه راه می‌کرد

دختر شهید بابانفسی خوب یادش هست دلگرمی دادن‌های بابا نفسی به خودش، خواهرش زهرا، برادرش محمد حسین و ته تغاریشان فاطمه را. مثلا می‌گوید: «تازه از فرانسه برگشته بودیم، دو هفته بعد از مدرسه رفتن محمد حسین که کلاس اول بود، معلمش مادر را خواسته بود و به او گفته بود: پسرتون خیلی بازیگوشه! اصلا نمی‌تونه بشینه سر جاش! قوانین مدرسه را بلد نیست و همکاری نمی‌کنه و…»

مادر غصه‌اش گرفته بود، همه را برای بابا تعریف می‌کرد و حرص می‌خورد. بابا گفت: «نگران نباش عزیز من. درست میشه». همان روزها حوالی اذان بود. محمد حسین پرید بالای مبل و جیغ جیغ‌کنان اذان را تکرار می‌کرد. تا من خواستم دهان باز کنم و بگویم که میشه خواهشا شما اذان نگی آقا محمد حسین؟! یک‌دفعه پدر تلویزیون را خاموش کرد، عبا به دوش ایستاد سر سجاده و گفت: «به به! چه صدایی داری داداش حسین! تلویزیون را خاموش کردم که شما اذان بگی باباجان.» با همین حمایت‌ها بود که محمد حسین شد موذن همیشگی خانه ما و بعد از چند ماه که مادر دوباره به مدرسه می‌رود، این بار معلم از اوضاع راضی است. تازه یک سی دی هم از دسته سینه زنی مدرسه که مداحش همان پسرک بازیگوش اول سال است می‌دهد دست مادرم. همیشه همین دلگرمی‌های بابانفسی کم کم همه اوضاع را روبه راه می‌کرد.»

تذکر را از کسی گرفتم که بهترین عطرم را هم!

در خاطر «حبیبه آقایی‌پور» برخی تذکرات بابانفسی هم مانده، همان‌هایی که مربوط به حدود و خط قرمز‌ها می‌شد. می‌گوید: «خوب یادم هست پاییز ۸۳ را که در فرانسه بودیم. دم در منتظر بودم تا با بابا نفسی برویم و قالب بیسکوییت بخریم. وقتی رفتم کنار بابا تا کفشم را بپوشم، بابا گفت: «لباست بوی عطر می‌ده باباجان! برو عوضش کن. «من هم سریع برگشتم و لباس‌هایم را عوض کردم و راهی شدیم. گاهی با خودم فکر می‌کنم چه می‌شود که یک دختر نوجوان، بدون کلامی اعتراض، لباس معطر دوست داشتنی‌اش را عوض می‌کند؟! می‌بینم شاید برای آن قاعده تغافل‌ها بوده، و شاید هم برای اینکه تذکر را از کسی گرفته بودم که بهترین عطرم را هم. آن عطر کادوی تولد همان سال من از طرف بابا نفسی بود.»

«حبیبه آقایی پور» می‌گوید: « اگر عکس بابا را بگذارند و بگویند از همه پدرانگی هایش فقط یک جمله اش را می توانی زیر عکسش بنویسی، من می نویسم: نیت کن بابا جان!»

بابا نفسی پروژه‌های خاص پدر دختری می‌چید

یکی دیگر از شاخصه‌های رفتاری بابانفسی در ارتباط با دخترهایش، همراهی‌های بابانفسی با دخترانش بوده. دخترش می‌گوید بابانفسی پروژه‌های خاص پدر دختری می‌چید، آن هم در روزهایی که این قصه‌ها باب نبود. مثلا می‌گوید: «هنوز هم قلبم پر از ذوق و شوق بی‌حد می‌شود وقتی یاد آن روزی می‌افتم که بابانفسی برای دیدن تئاتر «لیلی و مجنون» گروه تئاتر «پری صابری» که از ایران به پاریس آمده بودند، همراه من شد. می‌دانستم که آمدن و نشستن در چنین جایی نه انتخاب پدر است و نه برایش لذت بخش. وسط صدای کف زدن ممتد آدم‌ها پدر را دیدم که از حالت چشم‌هایش معلوم بود این همه آهنگ و موسیقی کار خودش را کرده و سردرد مهمان بابا شده. اما لب‌های بابا به خنده باز شد و گفت: «راضی شدی بابا جان؟!»و خب اتفاق جالب این جاست که من، اولین و آخرین تئاتر حرفه ایِ عاشقانه زندگی‌ام را با پدر دیدم؛ آن هم وسط پاریس، با یک بابای شهیدِ بالقوه‌ی موسیقی گوش نده.

من اهل قهر کردن نیستم! شیرینی قهر نکردن‌های بابا نفسی به جانم نشسته!

دختر شهید بابا نفسی در جواب به این سوال که به نظر خودتان کدام یک از خوبی‌های پدر توی زندگی‌تان نشسته و عمیقا در شما مانده؟ می‌گوید: «من اهل قهر کردن نیستم و این را از بابا نفسی یاد گرفتم. دلخوری بابا نفسی از ما چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشید. پذیرفتن عذرخواهی هم فقط چند ثانیه طول می‌کشید. یادم هست من و زهرا نوجوان بودیم، سر بلند کتاب خواندن من حرف‌مان شده بود، بابانفسی صدای کل کل ما را شنید، هی خواست صلح ایجاد کند. اما من کوتاه نیامدم. روی حرف خودم ایستادم و بابا دلخور از اتاق ما بیرون رفت. کلافه بودم، الکی چیزی را بهانه کردم و از اتاق بیرون آمدم، سختم بود بیایم و عذرخواهی کنم. اما فکر دلخوری بابا داشت مغزم را می‌خورد که بابا نفسی خودش بی‌ردی از دلخوری، درست مثل همیشه گفت: « باباجان، اون پوشه را از تو کیف من بده! » بابا نفسی قهر نبود. پوشه را دادم و عذرخواهی سردستی کردم. «یک خواهش می‌کنم» ساده گفت و تمام! اما شیرینی قهر نکردنش به جانم نشست.»

نقل قول طلایی بابانفسی: نیت کن باباجان!

قاب کتاب سفیر ما دربهشت، روی میزی در غرفه انتشارات شهید کاظمی در نمایشگاه کتاب، به خوبی چشم نوازی می‌کند. نگاهی به عنوان کتاب می‌اندازم و از دختر سفیر شهید سوال می‌کنم که فرض کنید شما سفیرِ آقای سفیر ما در بهشت هستید، یک جمله طلایی از طرف ایشان به مخاطبان هدیه بدهید. می‌گوید: «ما همه جا، برای هر کار ریز و درشتی که فکرش را بکنید، این جمله را از بابا شنیده بودیم!

«نیت کن باباجان! نیت قربت (الی الله).» مثلا: ظرف می‌شستیم، بسته غدیر آماده می‌کردیم، لباس اتو می‌زدیم، پروژه درسی شروع می‌کردیم، وسط یک دعوای خواهر برادری سکوت می‌کردیم، مشغول کاری می‌شدیم که دوستش داشتیم، یا کار درستی که سخت بود و دوستش نداشتیم…»

«حبیبه آقایی پور» دختر شهید، صفحه ی اول کتابش را با مهری که از امضای آخرین نامه ی پدرش برای خانواده درست کرده بود مزین می‌کرد.

شاهراه پیشنهادی دختر بابانفسی برای حاجت گرفتن از شهید بابا نفسی

در نمایشگاه کتاب، آقای جوانی به دختر بابانفسی می‌گوید: «من شنیدم این شهید زیاد حاجت میده. من حاجتی دارم که سه‌ساله‌ پاش گیرم. به همه جا و همه کس رو زدم و نشده. شما یه راهی نشونم بدید که دیگه بشه. چند باری هم سر مزار ایشون رفتم.» خانم آقایی‌پور می‌گوید: «از خودشون خواستید؟»
مرد جوان می‌گوید: «نه! راستش به نظرم بیشتر بابای دخترها هستن ! انگار ما پسرها رو شهید تقبّل نمی‌کنه!»

حبیبه آقایی‌پور رو به جوان می‌گوید: «من یک شاهراه بلدم. اینکه هر چیزی به دلتون افتاد از طرف شهید هدیه کنید به حضرت زهرا.»

حالا اگر بعداز خواندن این گزارش، مایل بودید در مورد نفسی شدن شهید آقایی‌پور بیشتر بدانید پیشنهاد می‌کنم کتاب روان و عاری از مبالغه و اغراق «سفیر ما در بهشت» را بخوانید، آن وقت می‌بینید که نفسی شدن شهید بابانفسی نه با کارهای عجیب و غریب، که از توجه به همین روزمرگی‌ها و اتفاقات به نظر ساده، جان گرفته، قد کشیده و به جان نشسته است.

منبع: فارس

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا